نخستین بار که دیدمش چشمانم را انکار کردم. نمیخواستم باور کنم یک بیگانه بیهیچحرکتی توانسته تمام سرزمینم را تصرف کند.
آنروز در اتاق تنها بودیم و بوی جان فزای گیسوانش حتی از زیر حجاب هم استشمام میشد. وقتی که اتاق را ترک کردم هنوز هم رایحهاش را میشنیدم. سالن را با احساسِ اینکه او مرا همراهی میکند گذراندم و از ساختمان خارج شدم. خیابان را دیدم: عطرش خیابان را پر کرده بود. خیال میکردم رویاست. تمام ذرات فضا بوی سحرانگیزش را گرفته بودند. ناگهان شهری که دو ساعت قبل از او متنفر بودم به شهر آرزوهای کودکیام تبدیل شد و خیال کردم که دیگر همه چیز در منتهای زیباییاش است. اصلا نمیدانستم چهکاری قرار بود انجام دهم. مقصد و مسیرم را نیز فراموش کرده بودم. پاهایم، دستِ من نبودند و خودسر مرا از مسیر خوشبوتر عبور میدادند. داشتم از عطر گلهای رز مست میشدم که صدایی مهیب شنیدم. شنیدنِ صدای آوار ، صدای ریزشِ عمارتِ دل به اندازه ای دلهره آور بود که ناخودآگاه نشستم. هاج و واج بودم و پیشانی ام از ترس، تب سوزناکی برداشت. بیدلیل تصمیم گرفتم به عقل بازگردم. اینکار را به راحتی انجامدادم. گلهای گلستانِ کنارِ دستم ریخت و در کمتر از یک پلک برهم زدن در همانجا خیابانی احداث شد که رنگ و بویی از او نداشت. نگاهی به آسمان انداختم: تراکم ذرات کثیف گرد و غبار حتی از گنجایشِ فضا فراتر رفته بود . چه فاجعه ای! انگار دوباره شهرم را گم کرده بودم.
سر افکنده گام برمیداشتم: گامهایی کوتاه و بیسو. خیابان های آسفالته، راه را بر روی هرگونه خیالی میبست. و شهر... و شهر بوی آهن گرفته بود. بیخود و بیجهت سیمهای مسی مخابرات را دنبال میکردم. داشتم ناامیدانه موزاییک های پیادهروها لگد میکردم که رایحۀ آشنایی دیدم و صدای زنی را شنیدم. زن آنموقع پشتش به من بود. سعی کردم به کمک خاطره های قدیم چهره اش را تخمین بزنم. اینبار هیچ چیز را نمیتوانم انکار کنم ؛ او رویش را برگرداند و پشت سرش شهر هم. درست است، خودش بود. و فقط من میدانم که چه عطر جان فزایی داشت.
اما از آن رایحه که بگذریم انگار اولین باری بود که لبهایش را میدیدم، لبهای آتشینش را. از آنلحظه دیگر برای من گلِ سرخ رنگ باخت. تنها رنگِ جوهریای که وجود دارد بیشک لبهای سرخ اوست.
ای همیشه آتش، درگیرِ تو ام. جهان را در برگیر و در دهان من خاموش شو.