پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

همیشه شعر که می‌خوانم، بعضی اندیشه ها در نظرم گنگ، هذیان‌وار و اشتباه اند؛ اما بعد از مدتی چنان برای خودم واضح می‌شود که انگار آن -دقیقا- حرف خودم است. یکی از آن تجربه ها راجع به این بیت حافظ است:

«سلامی چو بوی خوش آشنایی/ بدان مردمِ دیده بر روشنایی»

سلام، همیشه رو در روی مخاطب است اما اینجا و در مصراع دوم، مخاطب را غایب و دور می‌داند. این عجیب نیست؟
راستش نه، عجیب نیست. اینکه بخواهی به کسی سلام کنی و جرأتش را، امکانش را، رویش را، یا توانش را نداشته باشی چیز عجیبی نیست. این موضوع را هم کم ندیده ایم:

پدری که صبح تا شب دنبال کار می‌گشت و آخرِ سر هم نتوانست کاری بیابد، دوست دارد که به زن و فرزندانش سلام کند و آنها را ببیند و ببوسد، اما شرمندگی‌اش مانع رفتن به خانه و دیدارش می‌شود. و دل  به سلامی خاموش، از پیاده‌رو های تکراری شهر، خوش می‌کند.

عاشقی که جا به جا دلبرش را می‌بیند و می‌پاید؛ اما همۀ دنیا بسیج می‌شود تا به او اثبات کند که اکنون دیگر سلامی در دل کافیست و باقی هرز است، هرچند برایش دشوار است اما تن به این سکوت می‌دهد و همیشه رعایتش می‌کند.

پسر هفت-هشت ساله ای که برای اولین بار با دوستش قهر کرده و موقع خواب، فکرِ او را در سر دارد و چون نمی‌تواند این موقع شب خودش را به او برساند، همانگونه که در رخت‌خواب چشم‌هایش را به هم می‌فشرد، در خیال‌بازی‌اش به دوستش سلام می‌کند و با هم آشتی می‌کنند تا بلکه بتواند بخوابد.

پیرزنی که مدتهاست فرزندانش به سراغش نیامده اند، و او هم شاید از سر جنون و عشق، در خانۀ سوت و کورش بلند بلند به فرزندان نیامده‌اش سلام می‌کند و دورشان می‌گردد؛ او هم به همین رنج مبتلاست.

 

راستی چقدر سلام می‌کنیم... چقدر بی فایده سلام می‌کنیم... .

 

*عنوان مطلب مستقیما از شعر «ای شور، ای قدیم» از دفتر «ما هیچ، ما نگاه» سهراب سپهری گرفته شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۱۸
عین.کاف

یک هفته بعد، یا شاید اصلا سه-چهار روز دیگر، یا شاید همین الان و پس از سفری نا‌گاه، پیاده، تنها، سر‌ِپا یا بی‌حال،  بالاخره به روستای بچگی‌هایم خواهم رفت. 
خروس‌خوان می‌رسم، و دستی می‌آید و خستگی‌ام را می‌چیند. خانه‌ام را انگشت‌ِ قلمش نشانم می‌دهد.
آنجا، من، ساعتها پای دردِ دلِ درختانِ باغچه‌ام می‌نشینم و سبزی های تازه برای شام می‌چینم. بدون ساقه‌یی تره یا شاهی. 
بعد، هر موقع که دوست داشتم می‌روم و به مزرعه سر می‌زنم. و خودم - دست‌تنها- تمام‌ِ بارِ ماشین‌آلات و گاوها را به دوش می‌کشم. و انگار دلم می‌خواهد درازیِ روزهای تابستان را زیر سایهٔ آفتاب بدوَم. بدون آنکه پس از نیم‌ساعت خورشید خوردن، خون‌دماغ کنم و بر همه‌جا ردّی سیاه‌رنگ بگذارم.
آه که چه روزگاری بشود... هیچ مهم نیست که اکنون مزرعه‌ای ندارم. و اینکه خانه و باغچه ای هم ندارم اهمیتی ندارد. حتی اینکه اصلا روستایی را تا بحال ندیده ام هم.
اما... اما... روستاهایی وجود دارند.یا  لا اقل یک روستا پیدا می‌شود،  من مطمئنم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۱
عین.کاف