همیشه شعر که میخوانم، بعضی اندیشه ها در نظرم گنگ، هذیانوار و اشتباه اند؛ اما بعد از مدتی چنان برای خودم واضح میشود که انگار آن -دقیقا- حرف خودم است. یکی از آن تجربه ها راجع به این بیت حافظ است:
«سلامی چو بوی خوش آشنایی/ بدان مردمِ دیده بر روشنایی»
سلام، همیشه رو در روی مخاطب است اما اینجا و در مصراع دوم، مخاطب را غایب و دور میداند. این عجیب نیست؟
راستش نه، عجیب نیست. اینکه بخواهی به کسی سلام کنی و جرأتش را، امکانش را، رویش را، یا توانش را نداشته باشی چیز عجیبی نیست. این موضوع را هم کم ندیده ایم:
پدری که صبح تا شب دنبال کار میگشت و آخرِ سر هم نتوانست کاری بیابد، دوست دارد که به زن و فرزندانش سلام کند و آنها را ببیند و ببوسد، اما شرمندگیاش مانع رفتن به خانه و دیدارش میشود. و دل به سلامی خاموش، از پیادهرو های تکراری شهر، خوش میکند.
عاشقی که جا به جا دلبرش را میبیند و میپاید؛ اما همۀ دنیا بسیج میشود تا به او اثبات کند که اکنون دیگر سلامی در دل کافیست و باقی هرز است، هرچند برایش دشوار است اما تن به این سکوت میدهد و همیشه رعایتش میکند.
پسر هفت-هشت ساله ای که برای اولین بار با دوستش قهر کرده و موقع خواب، فکرِ او را در سر دارد و چون نمیتواند این موقع شب خودش را به او برساند، همانگونه که در رختخواب چشمهایش را به هم میفشرد، در خیالبازیاش به دوستش سلام میکند و با هم آشتی میکنند تا بلکه بتواند بخوابد.
پیرزنی که مدتهاست فرزندانش به سراغش نیامده اند، و او هم شاید از سر جنون و عشق، در خانۀ سوت و کورش بلند بلند به فرزندان نیامدهاش سلام میکند و دورشان میگردد؛ او هم به همین رنج مبتلاست.
راستی چقدر سلام میکنیم... چقدر بی فایده سلام میکنیم... .
*عنوان مطلب مستقیما از شعر «ای شور، ای قدیم» از دفتر «ما هیچ، ما نگاه» سهراب سپهری گرفته شده است.