امروز که دیدمت، احتمالا نخستین دفعهای نبود که چهرۀ حیاتمندت در چشمانم جای میگرفت. شاید پیش از اینها در رویایی با همدیگر رویارو شده بودیم. و یا شاید اصلا تعبیرِ خوابِ پرواز و پرندگیِ دیشبم هستی. نمیدانم؛ اما با تو غریبگی ندارم و میخواهم در آغوشت بگیرم. راستی، تو هدیۀ کدام زمانهای؟ انگار نه دور هستی و نه نزدیک و یا شاید هم دور هستی و هم نزدیک. نکند در اینشهرِ موّاج، تو چون آبی که بر جویباری میگذرد، از کنار پاهای سرگردانم، با زمزمههایی که از سکوت هم خالیتر است میگذشتی و حیرتِ حرفهایت در هیاهوهای هراسناکِ همیشگیِ اطرافم خود را نمینمایاند. نمیدانم.
من انسانم و همواره باید خود را مقصر بدانم. ای روان زلال، از تو شرمسارم و از خود خجالت میکشم. ببخشایم.
اما چرا اینقدر از گذشته صحبت میکنم؟ دیگر تو را دیده ام، طریق را یافتهام و گل سرخ را فهمیدهام؛ دیگر گیسوانت را خیال نمیبافم. دیگر چشمهایت را به دریاهای حقیر نسبت نمیدهم. و اینک خیال دارم در نقطۀ دهانت، یکی از دو واژۀ لبهایم را مخفی سازم. و همچنین کشیدنِ حریرِ سپیدِ دستهایت را - که جاودانهسازِ هر اصطکاکِ سرخِ لطیفی است - به صورت زخمدیدهام احساس میکنم.
اینک کلمهای نزدیکم نمیشود. دلم را نمیدانم اما کلامم کدر شده؛ بگذار اینگونه بگویم... بگویم که سخت شکنندهام، بیتو. بگویم که آبِ آتش گرفتهام. بگویم که آتش آبخوردهام. بگویم که سکوتِ رنجانندهام. بگویم که هوای مردهام. و بگویم که بیتو خیالی خستهام، و بیتو خستۀ خیالم.
شمع مردهای بودم، حیاتم بخشیدی؛ میدانم. تو تمامْ آبی، تو تمامْ آتشی. تو تمامْ تاریکی، تو تمامْ نور. اما ای همیشه ندا، میخواهم در تو بسوزم، میخواهم در تو غرق شوم: میخواهم فقط یکبار در آغوشت بگیرم؛ میتوانم؟