پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

امروز که دیدمت، احتمالا نخستین دفعه‌ای نبود که چهرۀ حیاتمندت در چشمانم جای ‌می‌گرفت. شاید پیش از این‌ها در رویایی با همدیگر رویارو شده بودیم. و یا شاید اصلا تعبیرِ خوابِ پرواز و پرندگیِ دیشبم هستی. نمی‌دانم؛ اما با تو غریبگی ندارم و می‌خواهم در آغوشت بگیرم. راستی، تو هدیۀ کدام زمانه‌ای؟ انگار نه دور هستی و نه نزدیک و یا شاید هم دور هستی و هم نزدیک. نکند در این‌شهرِ موّاج، تو چون آبی که بر جویباری می‌گذرد، از کنار پاهای سرگردانم، با زمزمه‌هایی که از سکوت هم خالی‌تر است می‌گذشتی و حیرتِ حرف‌هایت در هیاهوهای هراسناکِ همیشگیِ اطرافم‌ خود را نمی‌نمایاند. نمی‌دانم.

من انسانم و همواره باید خود را مقصر بدانم. ای روان زلال، از تو شرمسارم و از خود خجالت می‌کشم. ببخشایم.

اما چرا این‌قدر از گذشته صحبت می‌کنم؟ دیگر تو را دیده ام، طریق را یافته‌ام و گل سرخ را فهمیده‌ام؛ دیگر گیسوانت را خیال نمی‌بافم. دیگر چشم‌هایت را به دریاهای حقیر نسبت نمی‌دهم. و اینک خیال دارم در نقطۀ دهانت، یکی از دو واژۀ لبهایم را مخفی سازم. و هم‌چنین کشیدنِ حریرِ سپیدِ دست‌هایت را - که جاودانه‌سازِ هر اصطکاکِ سرخِ لطیفی است - به صورت زخم‌دیده‌ام احساس می‌کنم.

اینک کلمه‌ای نزدیکم نمی‌شود. دلم را نمی‌دانم اما کلامم کدر شده؛ بگذار اینگونه بگویم... بگویم که سخت شکننده‌ام، بی‌تو. بگویم که آبِ آتش گرفته‌ام. بگویم که آتش آب‌خورده‌ام. بگویم که سکوتِ رنجاننده‌ام. بگویم که هوای مرده‌ام. و بگویم که بی‌تو خیالی خسته‌ام، و بی‌تو خستۀ خیالم.

شمع مرده‌ای بودم، حیاتم بخشیدی؛ می‌دانم. تو تمامْ آبی، تو تمامْ آتشی. تو تمامْ تاریکی، تو تمامْ نور. اما ای همیشه ندا، می‌خواهم در تو بسوزم، می‌خواهم در تو غرق شوم: می‌خواهم فقط یکبار در آغوشت بگیرم؛ می‌توانم؟


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۳
عین.کاف

چگونه نترسم، در دریایی که انتها ندارد؟ چگونه نترسم، در مواجیِ این آب‌های وحشی. فقط چند ثانیه از چشم‌بازکردنم گذشته است و در همین مدت، من گردبادی هولناک را دیده‌ام که منشاَش خودِ خورشید بود، و گردابی را گذرانده ام که ریشه اش پیوندِ عمیقی با دلِ زمین داشت.

نمی‌توانم تشخیص دهم که چه می‌شود، اما احتمالا اتفاق می افتد. آخر دیگر  "سرابِ پایان آبها" را هم نمی‌بینم؛ چگونه نترسم؟ اکنون حتی سایه امید رخ نمی‌نماید: هیچ خشکی، هیچ ساحل، هیچ جزیره و هیچ درخت دیده نمی‌شود. چشم تا کار می‌کند تکرارِ بیهودۀ آب است. 

آسمان رو به تاریکی می‌رود، آب هم ناگزیر. دیگر شب شده‌است و حال می‌فهمم که آسمان آبی نیست، بلکه این آب است که آسمانی است. هیچ ابری نیست و در سیاهی سنگین شب، می‌توانم ستارگانی را ببینم که سهم‌آفرین من‌اند. آری، دوری از آب سهم من است و همچنین غوطه‌وری در اندیشه‌ای مغروق از ترسی آسمانی. دریا حرکت می‌کند و من در عمق دیدار ستاره ای کم‌نور ساکنم. حس می‌کنم که از جنس همان ستاره‌ام، و با ساکنانش هیچ غریبگی نخواهم داشت. چشم بستم، فاصله کم شد، و دیگر زمان نگذشت. قدم به خاکی سرخ گذاشتم، ردّ پایم را می‌شد شنید، جاودانگیِ طرحِ خاک را که دیدم ترسم رقیق شد. سرخیِ لب‌هایت را که دیدم آرام شدم. دیگر راه بازگشت را نمی‌اندیشم و فقط پیش‌رَوی را خواهانم. کنار تو سخنِ خاکِ سرخ را خیلی زود می فهمم. مهم نیست چند نفر در این خاک ساکن‌است، آنجا که تو هستی، مطمئن‌ترین حیات وجود دارد.

صد شکر... . در روز، حتی فکر رهایی از دریای خاکستری و آن‌ترسِ مهلک را هم نمی‌کردم اما حالا- که ساعت ناکارآمد است و زمان بی‌معنا- در کنار توام و به وصال ترسی سرخ رسیده‌ام. 

اما ای ترس لطیف، همپای من می آیی و بی‌آنکه بدانی، هرلحظه در خود می سوزانی‌ام و هرثانیه می‌سازی‌ام.




*عنوان مطلب مستقیما از شعر "متن قدیم شب" در دفتر "ما هیچ، ما نگاه" سهراب سپهری برگرفته شده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۲۴
عین.کاف

بیآغاز که من هیچگاه شروع را ندانسته ام. و چه تلخ است، تلخ است که همیشه در گویاترین مواقع گنگ بودم. تو بگو؛ که من در کنار تو خود را با همۀ واژگان متعهد سرزمینم گم می کنم. و در آن اتفاق سبز، ذهن به چه لکنتِ خاکستری‌ای دچار میشود. سخت‌ترین کار برای منِ الکن، بیان حروف نخستین است. تو شروع کن. مهم نیست چه باشد؛ مهم جریان یافتن خون کلام در شریانهای حضور است. تو بیاغاز تا با هم ادامه دهیم.

تقصیر من نیست تو را  که می بینم، زبانم بند می آید. نمی‌دانم چرا، شاید این اقتضای دیدار است. حضورت جهانم را طوری تغییر می‌دهد که دیگر شباهتی به قبل ندارد، آنقدر که حتی احتمالِ حلِ ساده ترین جدول‌های سودوکو دقیقا صفر می‌شود. راستی! چه سرّی است که قدم های تو مسیرها را کوتاه می‌کند و مقصد را نزدیک. و در کنار تو ساعتها چرا اینقدر تند کار می‌کنند. در صورتی‌که بی تو کوتاه‌ترین خیابانها طوری کِش می آیند که انگار بی انتهایند و زمان هم - که دستم را بسته است و به اشتباه می‌انگارم که من او را در چنگ دارم - سرِ گذشتن ندارد و بر سرِ آدم آوار میشود. گویا عقربۀ بزرگ می‌چرخد، بی آنکه دو عقربۀ دیگر تاثیری بگیرند و تکانی بخورند؛ و قدم ها برداشته و خسته میشوند، بی آنکه مسیری پیموده شود. و این ابتدای ماجراست.

دیگر چه بگویم؟ قلم خسته است. فقط اینکه بیشتر باش ای عزیز و جهانم را بیشتر به هم بریز که دوستت دارم.





*عنوان مطلب مستقیما از شعر "متن قدیم شب" در دفتر "ما هیچ، ما نگاه" سهراب سپهری برگرفته شده.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۹
عین.کاف