ریشهها
یک هفته بعد، یا شاید اصلا سه-چهار روز دیگر، یا شاید همین الان و پس از سفری ناگاه، پیاده، تنها، سرِپا یا بیحال، بالاخره به روستای بچگیهایم خواهم رفت.
خروسخوان میرسم، و دستی میآید و خستگیام را میچیند. خانهام را انگشتِ قلمش نشانم میدهد.
آنجا، من، ساعتها پای دردِ دلِ درختانِ باغچهام مینشینم و سبزی های تازه برای شام میچینم. بدون ساقهیی تره یا شاهی.
بعد، هر موقع که دوست داشتم میروم و به مزرعه سر میزنم. و خودم - دستتنها- تمامِ بارِ ماشینآلات و گاوها را به دوش میکشم. و انگار دلم میخواهد درازیِ روزهای تابستان را زیر سایهٔ آفتاب بدوَم. بدون آنکه پس از نیمساعت خورشید خوردن، خوندماغ کنم و بر همهجا ردّی سیاهرنگ بگذارم.
آه که چه روزگاری بشود... هیچ مهم نیست که اکنون مزرعهای ندارم. و اینکه خانه و باغچه ای هم ندارم اهمیتی ندارد. حتی اینکه اصلا روستایی را تا بحال ندیده ام هم.
اما... اما... روستاهایی وجود دارند.یا لا اقل یک روستا پیدا میشود، من مطمئنم.