بیست ساله بودم که به توصیهی شمس، در صدد دست و پا کردن معشوقی شدم تا مرکز توجه زندگیام کس دیگری باشد و بتوانم اخلاقی زندگی کنم. علاوه بر آن، با یافتن معشوقی چون او -به آن زیبایی و با آن حرکات- میشد شعرهای واقعی گفت. کمی آشنا که شدم، نیتم را گفتم و او نپذیرفت. چهارسالی از آن شب گذشته است اما هنوز هم به هیچکس دیگری نمیتوانم فکر کنم. یاد آن بیت حافظ میافتم که میگفت:
به تماشاگه زلفش دل حافظ، روزی/ شد، که بازآید و جاوید گرفتار بماند