پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

نه هوای سخن گفتن است، نه تاب سکوت. نه شور نوشتن است، نه شیرینیِ خودخوری. سررسید کاهی‌ام ناگاه، آهنگِ آهنربا شدن می‌کند و مرا -توده ای از خرده های آهنین- به سمت خود می‌کشد.
بویش می‌کنم: بَه که چه خوش بویی. راستی اگر این‌همه واژۀ تر و تازه را پای خاری در بیابان می‌ریختم حتما هزار بار گل داده بود. و بگذریم که هرواژه عصارۀ دل بود که به جای چشم، به زبان می‌آمد. پای هیچ را وسط نمی‌کشم اما بگو چرا این‌همه به آزار من دست می‌زنی! و چرا مرا، آن کوه آهن را، به پلک بر هم زدنی به این‌روز انداختی؟
یادِ اشک‌خندت می‌افتم. دفتر ورق می‌خورد. هنوز هم انگار چند صفحه‌یی خالی دارد. بوی تو را می‌دهند و رنگ مرا. خودنویسم آنجاست:
"ای حرمتِ سپیدیِ کاغذ/ نبضِ حروف ما / در غیبتِ مرکّبِ مشّاق میزند"1

باز بال می‌زنم و می‌نویسم؛ البته اگر کمکم کنی. چشمانت رویای سیاهی بود که هرشب با خوابیدنت پایان ‌می‌یافت؛ و هنوز هم جوهرِ خودنویس من است: پس پلک نزن پلیکان2!

 

 

 

 

------

1- سهراب سپهری، هشت کتاب، دفتر "ما هیچ، ما نگاه"، شعر "هم‌سطر، هم سپید".

2-Pelikan برند نوعی جوهر خودنویس است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۵
عین.کاف

صدای آشنایی می‌وزد و مرا روی زمین می‌نشانَد. و شگفت آنکه من به راحتی تن در می‌دهم: منِ "حرف گوش نکن".  گویی بیش از حد از خود بیخود شده بودم. چشم که باز کردم خود را درون خاک یافتم. یا بهتر بگویم: جزیی از خاک.

کم کم از خاک خسته می‌شوم، سر بیرون می‌کنم و برای دستۀ پرستو ها دست تکان می‌دهم. به تهِ سیگار کنار دستم لبخند می‌زنم و می‌گویم: "چه هوای تمیزی". می‌فهمم‌ که تشنه‌ام. خیلی تشنه‌ام: "آهای!کسی هست کمی گفتگو کنیم؟" اما هرچه می‌نگرم هیچ صدای تازه ای نمی‌شنوم.

روزها سخت کار می‌کنم و خورشید جمع می کنم. شبها ستاره می‌شمارم و افسانه می سرایم. سردم که می‌شود آغوشِ بازم را بر صدای خواستنی‌اش تنگ می‌کنم. و همیشه چشمم -خواه و ناخواه- به آسمان است. موهبتی است که هیچگاه بالای سرم تهی و تاریکی نبوده است. 

من به آسمان چنگ می‌زنم اما هرروز، کِرمی در کارِ خون کردنِ دلِ من است. اما...اما بگذار مرا بجَوَد. چاره چیست؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۷
عین.کاف

نیمروز که مسیری نیم‌ساعته را پیاده می‌پیمودم نیمی از حرفهایم را با خود مرور می‌کردم. و به خیال خودم همه را در گوشه ای ذهنم گذاشتم برای شب که بنویسم‌شان. اما انگار انفجار بیروت تک تک کلمات را با خاک یکسان کرد. حتی نمی‌دانم دربارۀ چه بود و چقدر گنگ بود. اما می‌دانم مهم بود: مثل بندرگاه های بیروت.

تصمیم گرفتم که این اتفاقِ رایج را "پدیدۀ بیروت" بنامم. برای خودم که لااقل بی معنا نیست... . شما می‌توانید هرچه که می‌خواهید صدایش کنید. وانگهی نام من هم ایراداتی دارد و با طرح پرسش‌هایی به زیر و رو کردن این پدیده می‌پردازم:

  • آیا هیچ فکری کاملا پاک می‌شود؟
  • آیا در اندیشناکی یا اندیشمندی های بعدی، ردی از آن فکرِ به ظاهر "گم شده" دیده نمی‌شود؟
  • آیا اگر ایدۀ خلاقانه ای بود هرگز از یاد می‌رفت؟
  • آیا اگرمشغله ای جدی بود، هرگز فراموش می‌شد؟

پاسخی که من به اینها می‌دهم "نمی‌دانم" است. اما چیزی که می‌دانم این است که "پدیدۀ بیروت" بیشتر در مورد اندیشه‌های زیبا و دل‌پسند ما اتفاق می‌افتد. نمی‌توانیم به راحتی از شرّ دل‌شوره ها و دل‌مشغولی ها خلاص شویم. مگر تا به حال شنیده اید که یک انفجار ویرانه ای را آباد کند؟ شنیده اید؟

 

 

 

پ.ن.: امروز 14 مرداد 1399 انفجار شدیدی در بیروت اتفاق افتاد که خسارت بزرگی به ساختمانها و بندرها وارد ساخت. نکتۀ غم انگیز قضیه به تماشای انفجار نشستنِ خودِ بیروتی هاست. یعنی چون انفجار با ترکیدن مواد آتش بازی آغازید، برای چند دقیقه مردم از این آتش بازی لذت می‌بردند و خود از آن فیلم می‌گرفتند. تا اینکه در نهایت شهر منفجر شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۷
عین.کاف