پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

تذکر یک: این پست دنباله‌نوشتی برای مطلب قبل می‌باشد.

تذکر دو: خواندن این دو مطلب به هیچ وجه توصیه نمی‌شود.

اجازه بدهید این را همین ابتدا بگویم که من چند ماهی در اینجا ننوشتم. چرا؟ چون نمی‌توانستم. به همین سادگی. برای منی که هنرمند نیستم و نیاز اندکی به نوشتن دارم، دست کشیدن از این طرز بیانِ خود، و پی کار و بار خود رفتن بسیار ساده است. اما نه. شاید هم نه. ممکن است به یک جایگزین رسیده بودم که حتی از این سبکِ بیان به آن محتاج تر بودم. می‌دانید؟ شاید تولد دردی نو باعث از یاد رفتن دردهای ساده پیشین شود. اما چه چیزی متولد شد و جایگزینی شد برای "اینجا نوشتن"؟

سرم را که می‌چرخانم می‌بینم که "جایگزین" شاید فقط مفهوم "موقعیتی مناسب برای بیان" ندهد. من اینجا ننوشتم چون نمی‌توانستم اینگونه بنویسم. می‌دانید؟ داخل پرانتز بگویم: همه مطالب من در اینجا نوعی دستخط خاصی دارند که ممکن است بخاطر همین دستخطّ گنگ، روزی همه‌شان را آتش بزنم. شاید تاریخ‌شان برای خودم تمام شود. بله. بیان به شکلی متفاوت. این مدل نوشتن دیگر ارضایم نمی‌کرد. پس رفتم. رفتم و در کنجی از سررسید هایم دو سه خط نوشتم. خیلی کمتر از دو سه خط. درست است. شاید واقعا اینگونه بود.

برویم سراغ شکل نوشتن. می‌دانم که سبک(مکتب) به معنای "طرز بیان" نیست و بیشتر با "طرز تفکر" مرتبط است. اما خواه و ناخواه بر شیوۀ تشریح تاثیری قابل تامل می‌گذارد. در خاطر من معنا و علل وعوارضِ اینکه وقتی هنرمندی به سمت سبک(مکتب) خاصی می‌رود و خود را "فُلانیست" می‌نامد اهمیت ندارد. اما آیا انسانِ آزادِ بی‌نهایت‌طلب خودش را محدود به نگاهی خاص می کند که همه چیز از آن فیلتر عبور کند؟ آیا این شدنی است؟ مسلما خیر. مکتب‌گروی حبس اید نیست، انتخاب تفرجگاه است. مگر ندیده ایم که بخشی از عمرِ هنرمندی در حالیکه دیگر عضو "فُلانیزم" نبود و به "بَهمانیزم" گرویده بود گذرانده شد.

وقتی کسی از سبک خاصی پیروی می‌کند به این معنا نیست که این، تنها راه موجود است بلکه شاید این سبک را تنها راه مناسب برای خود می‌بیند. تنها راهی که برایش آشناست. مطابق درونیات خودش است. و هرموقع که نظرش عوض شود دست سوی سبکی دیگر می‌برد. چیزی که برای ما هم اتفاق می‌افتد. "تک مخاطبِ موجود" در رابطه با بیانِ ما احتمالا معادل طرز بیانِ هنرمندان است. هر موقع که احساس کردیم دیگر او مناسب برای درونم نیست، یا بر عکس درونم مناسب او نیست، کنارش می‌زنیم(اگر بقدر کافی بزرگ شده باشیم و بی‌رحم) و به سمتی بهتر خم می‌شویم.

شکل های بیان ما شمارا نیست. احتمالا.

نمی‌دانم دقیقا باید چه اتفاقهایی درون کاسۀ شکستۀ سرِ آدم بیفتد که کسی شروع به کاویدن آن کند. چون نهایتا به هیچ جا نمی‌رسد. دیگر در این باره نمی‌نویسم. ای کاش نمی‌خواندید.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۱۴
عین.کاف

نه نه. نمی‌خواهم راجع به این سیستم بلاگدهی صحبت کنم. بحث جدی است؛ بحث واقعا بر سرِ بیان است. بر سرِ اینکه چرا انسان فکر می‌کند باید خودش را توضیح دهد. از عینی ترین مسائل تا ذهنی ترین آنها را. چنانچه می‌بینیم امروزه بخاطر شبکه های مجازی اوضاع بیان بیداد می‌کند، اما من هرچه فکر می‌کنم هیچ نتوانستم تخیل کنم که زمانی انسانی بوده که هیچوقت احتیاجی به بازگو کردن خود پیدا نکرده باشد. اما آیا هر کس باید خودش را شبیه دیگران ابراز کند؟ آیا این یکی از حقوق مربوط به همة نوع بشر است؟ و آیاهای دیگر.

خرسندم که این موضوع مدتها مشغولم کرده بود و آخر سر هم به هیچ نتیجه ای منتهی نشد. البته هیچ نتیجه ای هم که نه... یک نتیجه داشت: ننوشتن.

"انسان موجودی اجتماعی است... تفاوت انسان با حیوان همین زبان او است... " و غیره.  از این دست جملات زیاد شنیده ایم. بیراه به موضوع ما هم بنظر نمی‌رسند. البته بنظر من حیوانات و جانوران که هیچ، حتی ذرات سنگ مرمر هم پیوسته دست به بیان خود می‌زنند. اما اجازه بدهید از جملات بالا این نتیجه را بگیرم که انسان می‌تواند نیازمند تر به توضیح خود باشد. اگرچه این امر را «نیاز» دانستیم اما همین نیاز منجر به آفریده شدنِ گنجینه های قیمتیِ شعر، نقاشی، خط و انواع دیگرِ هنر شده است. هنرِ مقبول. راستی چرا هنر مقبول است؟ بنظر من چون منِ مخاطب با آن آشنایم. چون انگار شاعر از زبان من حرف می‌زند. این موضوع برای منی که ناتوان از بیان خود به شکل ایده آلم بسیار خوشایند است. اما با این‌وجود من به هنر هم نیازمند شدم. اما خیالی نیست خودش گفته بود که: "یا ایها الناس انتم الفقرا". به هر تقدیر اینها استدلال نیست و من خوش دارم بدون آنکه استدلال کنم (شاید چون نمی‌توانم) انسان را نیازمندِ بیان و هنر می‌دانم. لااقل خود را نیازمندِ این‌دو می‌دانم.

اما من چه‌چیز را بیان می‌کنم؟ سوال کامل نیست. من چه چیز را به چه کسی بیان می‌کنم؟ بهتر شد. مسلما همه‌چیز را به یک نفر نمی‌گویم. حتی اگر خداوند بگوید فلانی همزاد توست. اما بیاید فرض کنیم من کلا با یک نفر هم‌صحبتم. نخستین دفعات که قِلِقَش به دستم نیامده بیهوده حروفی را می‌چینم. هرچند برای خودم واضح است. اما آشنای او نیست. او هم چه کار کند؟ دنیای مرا که نمی‌فهمد بیچاره. خب بیایید مرور کنیم چه اتفاقی افتاد. من یک‌سری واژه به پای سنگی ریختم. درحالیکه خوشحالم که خودم را خالی کرده ام، اما هیچ بازخوردی هم از آن‌سنگ نگرفتم. سنگ هیچوقت نمی‌گوید:" درکت می‌کنم، من هم، دوره ای فلان و بهمان...". اما دفعه های بعدی زبانم را تغییر می‌دهم. نم‌نم فکر مرا می‌فهمد و بازخورد نشان می‌دهد. و منِ ابرازگر مثلا یکسال بعد تا حدی پیش رفته ام که می‌توانم پس از هرجمله حالت صورتش را حدس بزنم. خب این خوب است. اما اشکالی وجود دارد. نمی‌توانم قسم بخورم که من خودم را تمام و کمال برای مخاطبم بیان کرده ام. و شاید اگر مخاطب جدیدی بیابم برای او هم دیگر نمی‌توانم آنگونه که منم صحبت کنم. شکل مخاطب پیشین صحبت می‌کنم. من رنگِ(بخوانید غبارِ) مخاطبم را گرفته ام . چون مجبور بوده ام. این اشکال بزرگی است. اینکه چرا این اتفاق افتاد مشکل بزرگی است. واقعیت این است که مخاطب اول من انسان بوده است و من دفعات اول نتوانسته بودم خودم را به او بفهمانم. من دست به بیان "درد مشترکی" نزده بودم. درد مشترک خواه و ناخواه فهمیده می‌شود. به هر شکلی که بازگو شود. اینکه همگی شعر خیام را دوست داریم بخاطر بیان همین دغدغه هاست. بنظرم فرق من با یک هنرمند آن است که او می‌داند چه چیزی را بگوید و من آن را هنوز "کشف" نکرده ام. او یکسری چیزهایی می‌داند که من نمی‌دانم. با این تفاسیر من هنرمند را "کاشف مشترکات" می‌نامم.

پس من هرچقدر بخواهم کمتر در قید مخاطب باشم باید اصیل تر باشم. باید چیزهای بیشتری را نشانم داده باشند. نه اینکه همۀ فرمها را دستمالی کنم و آخر سر بگویم سطح مخاطبان واقعا پایین آمده. من باید اصیل باشم، مخاطب بسیار اصیل تر از من است. چون وقتی چیزی ندارد، سکوت می‌کند.

دیگر خسته شدم. برای امشب کافیست. یک دو مطلب دیگر نیز به زودی ادامه همین موضوع می‌نویسم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۳۴
عین.کاف