پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

چرا بیان؟ بیانِ چه؟

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۳۴ ب.ظ

نه نه. نمی‌خواهم راجع به این سیستم بلاگدهی صحبت کنم. بحث جدی است؛ بحث واقعا بر سرِ بیان است. بر سرِ اینکه چرا انسان فکر می‌کند باید خودش را توضیح دهد. از عینی ترین مسائل تا ذهنی ترین آنها را. چنانچه می‌بینیم امروزه بخاطر شبکه های مجازی اوضاع بیان بیداد می‌کند، اما من هرچه فکر می‌کنم هیچ نتوانستم تخیل کنم که زمانی انسانی بوده که هیچوقت احتیاجی به بازگو کردن خود پیدا نکرده باشد. اما آیا هر کس باید خودش را شبیه دیگران ابراز کند؟ آیا این یکی از حقوق مربوط به همة نوع بشر است؟ و آیاهای دیگر.

خرسندم که این موضوع مدتها مشغولم کرده بود و آخر سر هم به هیچ نتیجه ای منتهی نشد. البته هیچ نتیجه ای هم که نه... یک نتیجه داشت: ننوشتن.

"انسان موجودی اجتماعی است... تفاوت انسان با حیوان همین زبان او است... " و غیره.  از این دست جملات زیاد شنیده ایم. بیراه به موضوع ما هم بنظر نمی‌رسند. البته بنظر من حیوانات و جانوران که هیچ، حتی ذرات سنگ مرمر هم پیوسته دست به بیان خود می‌زنند. اما اجازه بدهید از جملات بالا این نتیجه را بگیرم که انسان می‌تواند نیازمند تر به توضیح خود باشد. اگرچه این امر را «نیاز» دانستیم اما همین نیاز منجر به آفریده شدنِ گنجینه های قیمتیِ شعر، نقاشی، خط و انواع دیگرِ هنر شده است. هنرِ مقبول. راستی چرا هنر مقبول است؟ بنظر من چون منِ مخاطب با آن آشنایم. چون انگار شاعر از زبان من حرف می‌زند. این موضوع برای منی که ناتوان از بیان خود به شکل ایده آلم بسیار خوشایند است. اما با این‌وجود من به هنر هم نیازمند شدم. اما خیالی نیست خودش گفته بود که: "یا ایها الناس انتم الفقرا". به هر تقدیر اینها استدلال نیست و من خوش دارم بدون آنکه استدلال کنم (شاید چون نمی‌توانم) انسان را نیازمندِ بیان و هنر می‌دانم. لااقل خود را نیازمندِ این‌دو می‌دانم.

اما من چه‌چیز را بیان می‌کنم؟ سوال کامل نیست. من چه چیز را به چه کسی بیان می‌کنم؟ بهتر شد. مسلما همه‌چیز را به یک نفر نمی‌گویم. حتی اگر خداوند بگوید فلانی همزاد توست. اما بیاید فرض کنیم من کلا با یک نفر هم‌صحبتم. نخستین دفعات که قِلِقَش به دستم نیامده بیهوده حروفی را می‌چینم. هرچند برای خودم واضح است. اما آشنای او نیست. او هم چه کار کند؟ دنیای مرا که نمی‌فهمد بیچاره. خب بیایید مرور کنیم چه اتفاقی افتاد. من یک‌سری واژه به پای سنگی ریختم. درحالیکه خوشحالم که خودم را خالی کرده ام، اما هیچ بازخوردی هم از آن‌سنگ نگرفتم. سنگ هیچوقت نمی‌گوید:" درکت می‌کنم، من هم، دوره ای فلان و بهمان...". اما دفعه های بعدی زبانم را تغییر می‌دهم. نم‌نم فکر مرا می‌فهمد و بازخورد نشان می‌دهد. و منِ ابرازگر مثلا یکسال بعد تا حدی پیش رفته ام که می‌توانم پس از هرجمله حالت صورتش را حدس بزنم. خب این خوب است. اما اشکالی وجود دارد. نمی‌توانم قسم بخورم که من خودم را تمام و کمال برای مخاطبم بیان کرده ام. و شاید اگر مخاطب جدیدی بیابم برای او هم دیگر نمی‌توانم آنگونه که منم صحبت کنم. شکل مخاطب پیشین صحبت می‌کنم. من رنگِ(بخوانید غبارِ) مخاطبم را گرفته ام . چون مجبور بوده ام. این اشکال بزرگی است. اینکه چرا این اتفاق افتاد مشکل بزرگی است. واقعیت این است که مخاطب اول من انسان بوده است و من دفعات اول نتوانسته بودم خودم را به او بفهمانم. من دست به بیان "درد مشترکی" نزده بودم. درد مشترک خواه و ناخواه فهمیده می‌شود. به هر شکلی که بازگو شود. اینکه همگی شعر خیام را دوست داریم بخاطر بیان همین دغدغه هاست. بنظرم فرق من با یک هنرمند آن است که او می‌داند چه چیزی را بگوید و من آن را هنوز "کشف" نکرده ام. او یکسری چیزهایی می‌داند که من نمی‌دانم. با این تفاسیر من هنرمند را "کاشف مشترکات" می‌نامم.

پس من هرچقدر بخواهم کمتر در قید مخاطب باشم باید اصیل تر باشم. باید چیزهای بیشتری را نشانم داده باشند. نه اینکه همۀ فرمها را دستمالی کنم و آخر سر بگویم سطح مخاطبان واقعا پایین آمده. من باید اصیل باشم، مخاطب بسیار اصیل تر از من است. چون وقتی چیزی ندارد، سکوت می‌کند.

دیگر خسته شدم. برای امشب کافیست. یک دو مطلب دیگر نیز به زودی ادامه همین موضوع می‌نویسم.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۱۰
عین.کاف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی