دیگر با سفیدی کاغذ سر جنگ ندارم، با جیب خالی و ذهن آکندهام کنار آمدهام، با تنهاییام دوستم، و البته صدای بوق خیابان افکارم را به هم نمیریزد. یکجانشین شدهام، به هر دری نمیزنم؛ قدیم اسفند روی آتش بودم که میخواستم در هر بازاری بالاترین سهم را داشته باشم. اما اینها همهچیزم را دور کرد.
دیگر نمیخواهم در آب غرق شوم، همینکه هر صبح دست و رویی با آن بشویم لذت تازهای است.
حتما نباید غزل بگویم تا احساس فتح کنم. با تک مصرعی که زبان دلم را ترجمه کند کوک میشوم.
زمان گذشته است و چه لذتهایی را که از سر زیاده خواهیام از دست نداده ام.