پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

دیگر با سفیدی کاغذ سر جنگ ندارم، با جیب‌ خالی‌ و ذهن آکنده‌ام کنار آمده‌ام، با تنهایی‌ام دوستم، و البته صدای بوق خیابان افکارم را به‌ هم نمی‌ریزد. یکجانشین شده‌ام، به هر دری نمی‌زنم؛ قدیم اسفند روی آتش بودم که می‌خواستم در هر بازاری بالاترین سهم را داشته باشم. اما اینها همه‌چیزم را دور کرد.

دیگر نمی‌خواهم در آب غرق شوم، همینکه هر صبح دست و رویی با آن بشویم لذت تازه‌ای است.

حتما نباید غزل بگویم تا احساس فتح کنم. با تک مصرعی که زبان دلم را ترجمه کند کوک می‌شوم.

زمان گذشته است و چه لذت‌هایی را که از سر زیاده خواهی‌ام از دست نداده ام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۵
عین.کاف

بیست ساله بودم که به توصیه‌ی شمس، در صدد دست و پا کردن معشوقی شدم تا مرکز توجه زندگی‌ام کس دیگری باشد و بتوانم اخلاقی زندگی کنم. علاوه بر آن، با یافتن معشوقی چون او -به آن زیبایی و با آن حرکات- می‌شد شعرهای واقعی گفت. کمی آشنا که شدم، نیتم را گفتم و او نپذیرفت. چهارسالی از آن شب گذشته است اما هنوز هم به هیچکس دیگری نمی‌توانم فکر کنم. یاد آن بیت حافظ می‌افتم که می‌گفت:

به تماشاگه زلفش دل حافظ، روزی/ شد، که بازآید و جاوید گرفتار بماند

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۴۲
عین.کاف

شمعی که نیمه‌شبِ چند روز پیش، روشن شده بود خاموش نشده و نمی‌شود؛ اما شمعی دیگر را، یکی-دو روزی است به‌یاد بزرگواری روشن کرده‌ام.

خدای روی زمین بود... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۳۲
عین.کاف

نصف‌شب چهارم شهریورماه شمعی تمام‌نشدنی روشن شد. و چه نور خیره کننده ای هم دارد. همیشه شادی‌ام نهایتا دو-سه ساعت می‌پایید و در غصه‌ای بزرگ منحل می‌شد؛ اما -گوش شیطان کر- انگاری این شمع مادام العمر است. شکر.

همین؛)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۰۴
عین.کاف

نه هوای سخن گفتن است، نه تاب سکوت. نه شور نوشتن است، نه شیرینیِ خودخوری. سررسید کاهی‌ام ناگاه، آهنگِ آهنربا شدن می‌کند و مرا -توده ای از خرده های آهنین- به سمت خود می‌کشد.
بویش می‌کنم: بَه که چه خوش بویی. راستی اگر این‌همه واژۀ تر و تازه را پای خاری در بیابان می‌ریختم حتما هزار بار گل داده بود. و بگذریم که هرواژه عصارۀ دل بود که به جای چشم، به زبان می‌آمد. پای هیچ را وسط نمی‌کشم اما بگو چرا این‌همه به آزار من دست می‌زنی! و چرا مرا، آن کوه آهن را، به پلک بر هم زدنی به این‌روز انداختی؟
یادِ اشک‌خندت می‌افتم. دفتر ورق می‌خورد. هنوز هم انگار چند صفحه‌یی خالی دارد. بوی تو را می‌دهند و رنگ مرا. خودنویسم آنجاست:
"ای حرمتِ سپیدیِ کاغذ/ نبضِ حروف ما / در غیبتِ مرکّبِ مشّاق میزند"1

باز بال می‌زنم و می‌نویسم؛ البته اگر کمکم کنی. چشمانت رویای سیاهی بود که هرشب با خوابیدنت پایان ‌می‌یافت؛ و هنوز هم جوهرِ خودنویس من است: پس پلک نزن پلیکان2!

 

 

 

 

------

1- سهراب سپهری، هشت کتاب، دفتر "ما هیچ، ما نگاه"، شعر "هم‌سطر، هم سپید".

2-Pelikan برند نوعی جوهر خودنویس است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۵
عین.کاف