همراه با مهتاب
زمانه خسته است. روزگار تکراری است. من سالهاست با درختی همنشینم که از رشد و انبساط دست کشیده. و همچنین پرندههایی که مدتهاست به قدم زدن روی موزاییکهای شهر عادت کردهاند . هر که را میشناسم بریده است. فقط زمین اوضاع متفاوتی دارد. خستگی ناپذیر و ساعتمانند به کار خود ادامه میدهد. نه! اشتباه می کنم، بارها به چشم دیدهام که عقربهها هم گاهی خسته میشود و نفسنفسزنان کار میکنند، و بعد بدوبدو عقب افتادگیشان را جبران میکنند. فکر میکنم زمین بخاطر قولی که آنابتدا به ما داده همچنان میچرخد. احساس میکنم او همیشه پشتِ من است. من زمین را خیلی همراه میبینم. زمین و آن ماه زیبایش تنها تکیهگاههای مناند.
گفتم ماه. میدانی؟ هیچوقت نفهمیدم که چرا اینقدر فروتن است. زمانی که به رختخواب هم نمیشود پناه برد، به سمت کتابهای شهر میروم و خیابانها را ورق میزنم. آنشبها من، خسته، فراری و کورم، و بیهدف، سرد و سخت گام برمیدارم، ماهِ قشنگ زمین اما، در تمام مسیر پا به پای من میآید و با هم در مازِ کوچههای شهر پرسه میزنیم .شگفت از بزرگیاش: او با آن زیبایی، بدون ترس از بدنامی به منِ رسوا اعتماد می کند.
ممنونم ماهِ زیبای همراه، بسیار ممنونم.