و ناگهان نگاه...
همه چیز ناگهانی و خودبخودی اتفاق افتاد. چشم بازکردم و دیدم که دقیقا مقابل منی. نخستین بار بود که لبهایت را میدیدم و نخستین بار بود که معنای سرخ را میفهمیدم. خودت نمیدانی که چگونه از آنها شراره میبارید. معنای حیات بود. یک لحظه از خود پرسیدم که چرا تا کنون طعم زندگی را نچشیدهام. میخواستم به سمتت بدوم که پاهایم مانع شدند. این، آغازِ داستان بود و من تا انتهایش را همینگونه خواندم. همانموقع نتیجه گرفتم که گاه باید انتظار کشید. من هم کمی مکث کردم. مکث کردم و بعد فهمیدم که وسطِ آتشِ فراقِ سرخِ لبهای تو در حال جانکندنام. چشم گرداندم و خودم را به دریای چشمانت انداختم تا بلکه کمی نجاتیابم.
هرچند برای دریا نوردی کوچک بودم اما اعتقاد داشتم که بالاخره یک روزی باید دل به دریا زد. یاد دارم که آنشب چشمهای تو نهایت نداشتند1، همچنین ترسِ لاجوردیِ من. گشت و گذار در آنپهنهء وسیع را پایانی نبود. من پیوندِ آسمان و زمین را بی هیچ مرزی در چشمان تو میدیدم. اوضاعِ دریا تقریبا آرام بود و هرچه میگذشت خودم هم آرامتر میشدم. همهچیز داشت عادی میشد که یکهو سرت را چرخاندی و آنوقت بود که موجهای خرماییِ موهایت مرا برای همیشه غرق کرد.
اینک، چشمانت را بگشا و غرقهء خود را نجات ده.