پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

دیشب دوباره دنیایم را دیدم: طبق عادتش زیباتر شده بود. رایحه‌ای نرم شد، و چون خورشید به باغِ زمختی از واژگانِ نپرداخته‌ام تراوید. صداش چقدر دلنشین، سخن چه نامتناهی، هوا چقدر مناسب. و دل چقدر پر بود، چقدر تهی بود: از عشق، از فکر. آن‌وقت شهر-با این‌همه فریاد، با این‌همه جیغ- چو کودک آرامی می‌نمود که در آغوش پدر خفته باشد: بی هیچ جلب توجهی. بر روی چمن نشستیم که به آسمان نزدیک‌تر باشیم. سخن، خود، نسیم بود؛ سخن، خود، پرواز بود: نسیمی که نمی‌خواستیم فروبنشینند؛ پروازی که ابدا نمی‌خواستیم تمام شود. گاه نوازشِ دست‌هایم جان چندین نفر را می‌گرفت. گاه نفسش هزاران مسیح را زنده می‌کرد. و من که از بهار به شگفت می‌آمدم چگونه از او به حیرت نیفتم؟

آن‌زمان که در تاریکیِ مسحورکننده‌ٔ چهارسالِ زندگی‌مان بی‌باکانه قدم می‌زدیم سخن از آب بود. در هراسناکی‌ شبانه‌اش سخن از دوام بود، از ماندگاری. و چه به‌موقع. راستی، عجب از نگاه: زمانی که از ستاره می‌گفت درون چاه چشمهایش چندین صورت‌فلکیِ شگفت زاده می‌شد. و یا زمانی‌که از گل‌هایش می‌گفت، منحنی لبانش چقدر لطیف‌تر می‌شد.

سوگند به چشم که آنجا هیچ کوهی نبود... هیچ کوهی نبود و نیست؛ اما پژواک صدایش هنوز شنیده می‌شود... هنوز شنیده می‌شود این لطفِ نامیرا.

رنگ‌پاشیدن بر طرح زندگی هنرِ اوست. و در این عرصه نیز چون عطر پراکندنش در فضا حاذق است.

همه چیز در منتهای زیبایی و شکوه بود. همه چیز دلپذیر. به‌جز زمان که تنها مشکل‌مان بود. مثل همیشهٔ این‌دیدارها، از نور هم پیشی می‌گرفت. خواستم عقربه‌هایش را منجمد کنم. سرد شدم، یخ زدم، به لرز افتادم. شاید کمی از سرعتش کاسته شد. شاید هم نه.

بعد، من حتی صدای لرزش استخوانهایم را هم می‌شنیدم. می‌لرزیدم. سردم بود؛ طوری‌که انگار هیچ آتشی نمی‌تواند مرا از این لرزِ بچه‌گانه برهاند. ولی هیچ مهم نبود. هیچ‌وقت به‌هم نریختم اما ناگهان لحظهٔ وداع شد، ناگهان در آغوشت کشیدم و شعله‌ای حیاتبخش-چنانکه بر ابراهیم- احاطه‌ام کرد. ای همیشه گرم، همیشه سرخ، در دست‌های تو چه یخ‌های سیاهی که آب شد. من زنده‌ام به آتش آغوشت؛ ‌آتشی که هرگز  نمی‌میرد؛ اما اشکال اینجاست که لحظه به لحظه بر عطش گرم شدنم افزوده می‌شود و قلبِ به تپش افتاده پیوسته می‌پرسد:" بارِ دیگر کِی؟"

ای سرود شبانه، ای پرتو رنگ، دیگر کِی می‌خوانی، دیگر کِی می‌تابی؟ ای سرخ‌گل، ای رایحهٔ احیاگر، باید به زیباترینیِ تو اقرار کرد، و هم‌چنین به کوچکیِ خود. من چنان نیازمندِ تو ام که به‌قول سهراب:" مرا راهی از تو بِدَر نیست/ زمین باران را صدا می‌زند، من تو را"

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۱۴
عین.کاف

قلم سنگینی می‌کند. کاغذ تاب نمی‌آورد. نکند دوباره می‌خواهم از تو بنویسم که اینگونه به نفس نفس زدن افتاده‌ام. شاید... . این روالِ همیشگیِ کار است. آخر از هرچه که قلم بگوید پا به فرار می‌گذارم و در اتاقِ بارانی‌ام درکنار عکس تو آرام می‌گیرم. و نوشتن را در کنار تو آغاز می‌کنم. تو پیوسته در جریانی، و من - با این‌همه نفس تنگی- پا به پای تو می‌دوَم و تعریفِ درستِ سکون را به جهانیان ارائه می‌دهم.

می‌خواهم برای تو بنویسم؛ همانگونه که دریا برای ماه... همانگونه که ابر برای درخت ... همانگونه که خورشید برای شهر... همانگونه که رنگ برای خیال... . ای سراپا نگاه، خودت را در چشم‌هایم جستجو کن.

واژه‌واژهٔ شعرهایم را به تو مدیونم. تو مخلوق کلماتم نیستی، خالق آنهایی.

راستی اگر نمی‌دیدمت هیچوقت واژهٔ "خوب" در من نزول نمی‌کرد. یا هیچوقت برایم "زیبا" معنا نمی‌یافت.  هیچوقت هیچ رنگِ سرخی در هیچ چشمی طلوع نمی‌کرد. یا حتی اگر نمی‌دیدن‌مان هیچوقت حریر خاکستریِ راز از روی قاب آتشین "عشق" کشیده نمی‌شد. و هیچوقت هیچ شعری دیوانه‌ام نمی‌کرد. اگر نمی‌دیدمت - بقول سهراب- این‌همه "دچار" نبودم. اگر نمی‌دیدمت... اگر نمی‌دیدمت جهان چه هیچ بود. و آن‌وقت من چه آزادیِ تاسّف‌باری داشتم.

ای به تنهایی لاله‌زار، ای من درون تو گم، خورشید برای تو می‌تابد و با هر سلامِ او، جویبار مضطرب چه سخت، از روی خود آیینه‌ای زلال می‌پردازد تا شاید بتواند لحظه‌ای سیمای گلگونت را در کنار خود نگاه کند. من اما آیینه نیستم. اصلا در مقابل تو هیچ نیستم. من جزیی از توام! بی‌آنکه نیازش داشته باشی.

یادت هست؟ آن‌وقت که از کنار درخت می‌گذشتی، واژه شدم و بر سبزه‌زارِ سپیدِ کاغذ قطره‌قطره باریدم. تو می‌خواندی و من تمام می‌شدم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۱۱
عین.کاف

امروز که دیدمت، احتمالا نخستین دفعه‌ای نبود که چهرۀ حیاتمندت در چشمانم جای ‌می‌گرفت. شاید پیش از این‌ها در رویایی با همدیگر رویارو شده بودیم. و یا شاید اصلا تعبیرِ خوابِ پرواز و پرندگیِ دیشبم هستی. نمی‌دانم؛ اما با تو غریبگی ندارم و می‌خواهم در آغوشت بگیرم. راستی، تو هدیۀ کدام زمانه‌ای؟ انگار نه دور هستی و نه نزدیک و یا شاید هم دور هستی و هم نزدیک. نکند در این‌شهرِ موّاج، تو چون آبی که بر جویباری می‌گذرد، از کنار پاهای سرگردانم، با زمزمه‌هایی که از سکوت هم خالی‌تر است می‌گذشتی و حیرتِ حرف‌هایت در هیاهوهای هراسناکِ همیشگیِ اطرافم‌ خود را نمی‌نمایاند. نمی‌دانم.

من انسانم و همواره باید خود را مقصر بدانم. ای روان زلال، از تو شرمسارم و از خود خجالت می‌کشم. ببخشایم.

اما چرا این‌قدر از گذشته صحبت می‌کنم؟ دیگر تو را دیده ام، طریق را یافته‌ام و گل سرخ را فهمیده‌ام؛ دیگر گیسوانت را خیال نمی‌بافم. دیگر چشم‌هایت را به دریاهای حقیر نسبت نمی‌دهم. و اینک خیال دارم در نقطۀ دهانت، یکی از دو واژۀ لبهایم را مخفی سازم. و هم‌چنین کشیدنِ حریرِ سپیدِ دست‌هایت را - که جاودانه‌سازِ هر اصطکاکِ سرخِ لطیفی است - به صورت زخم‌دیده‌ام احساس می‌کنم.

اینک کلمه‌ای نزدیکم نمی‌شود. دلم را نمی‌دانم اما کلامم کدر شده؛ بگذار اینگونه بگویم... بگویم که سخت شکننده‌ام، بی‌تو. بگویم که آبِ آتش گرفته‌ام. بگویم که آتش آب‌خورده‌ام. بگویم که سکوتِ رنجاننده‌ام. بگویم که هوای مرده‌ام. و بگویم که بی‌تو خیالی خسته‌ام، و بی‌تو خستۀ خیالم.

شمع مرده‌ای بودم، حیاتم بخشیدی؛ می‌دانم. تو تمامْ آبی، تو تمامْ آتشی. تو تمامْ تاریکی، تو تمامْ نور. اما ای همیشه ندا، می‌خواهم در تو بسوزم، می‌خواهم در تو غرق شوم: می‌خواهم فقط یکبار در آغوشت بگیرم؛ می‌توانم؟


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۳
عین.کاف

چگونه نترسم، در دریایی که انتها ندارد؟ چگونه نترسم، در مواجیِ این آب‌های وحشی. فقط چند ثانیه از چشم‌بازکردنم گذشته است و در همین مدت، من گردبادی هولناک را دیده‌ام که منشاَش خودِ خورشید بود، و گردابی را گذرانده ام که ریشه اش پیوندِ عمیقی با دلِ زمین داشت.

نمی‌توانم تشخیص دهم که چه می‌شود، اما احتمالا اتفاق می افتد. آخر دیگر  "سرابِ پایان آبها" را هم نمی‌بینم؛ چگونه نترسم؟ اکنون حتی سایه امید رخ نمی‌نماید: هیچ خشکی، هیچ ساحل، هیچ جزیره و هیچ درخت دیده نمی‌شود. چشم تا کار می‌کند تکرارِ بیهودۀ آب است. 

آسمان رو به تاریکی می‌رود، آب هم ناگزیر. دیگر شب شده‌است و حال می‌فهمم که آسمان آبی نیست، بلکه این آب است که آسمانی است. هیچ ابری نیست و در سیاهی سنگین شب، می‌توانم ستارگانی را ببینم که سهم‌آفرین من‌اند. آری، دوری از آب سهم من است و همچنین غوطه‌وری در اندیشه‌ای مغروق از ترسی آسمانی. دریا حرکت می‌کند و من در عمق دیدار ستاره ای کم‌نور ساکنم. حس می‌کنم که از جنس همان ستاره‌ام، و با ساکنانش هیچ غریبگی نخواهم داشت. چشم بستم، فاصله کم شد، و دیگر زمان نگذشت. قدم به خاکی سرخ گذاشتم، ردّ پایم را می‌شد شنید، جاودانگیِ طرحِ خاک را که دیدم ترسم رقیق شد. سرخیِ لب‌هایت را که دیدم آرام شدم. دیگر راه بازگشت را نمی‌اندیشم و فقط پیش‌رَوی را خواهانم. کنار تو سخنِ خاکِ سرخ را خیلی زود می فهمم. مهم نیست چند نفر در این خاک ساکن‌است، آنجا که تو هستی، مطمئن‌ترین حیات وجود دارد.

صد شکر... . در روز، حتی فکر رهایی از دریای خاکستری و آن‌ترسِ مهلک را هم نمی‌کردم اما حالا- که ساعت ناکارآمد است و زمان بی‌معنا- در کنار توام و به وصال ترسی سرخ رسیده‌ام. 

اما ای ترس لطیف، همپای من می آیی و بی‌آنکه بدانی، هرلحظه در خود می سوزانی‌ام و هرثانیه می‌سازی‌ام.




*عنوان مطلب مستقیما از شعر "متن قدیم شب" در دفتر "ما هیچ، ما نگاه" سهراب سپهری برگرفته شده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۲۴
عین.کاف

بیآغاز که من هیچگاه شروع را ندانسته ام. و چه تلخ است، تلخ است که همیشه در گویاترین مواقع گنگ بودم. تو بگو؛ که من در کنار تو خود را با همۀ واژگان متعهد سرزمینم گم می کنم. و در آن اتفاق سبز، ذهن به چه لکنتِ خاکستری‌ای دچار میشود. سخت‌ترین کار برای منِ الکن، بیان حروف نخستین است. تو شروع کن. مهم نیست چه باشد؛ مهم جریان یافتن خون کلام در شریانهای حضور است. تو بیاغاز تا با هم ادامه دهیم.

تقصیر من نیست تو را  که می بینم، زبانم بند می آید. نمی‌دانم چرا، شاید این اقتضای دیدار است. حضورت جهانم را طوری تغییر می‌دهد که دیگر شباهتی به قبل ندارد، آنقدر که حتی احتمالِ حلِ ساده ترین جدول‌های سودوکو دقیقا صفر می‌شود. راستی! چه سرّی است که قدم های تو مسیرها را کوتاه می‌کند و مقصد را نزدیک. و در کنار تو ساعتها چرا اینقدر تند کار می‌کنند. در صورتی‌که بی تو کوتاه‌ترین خیابانها طوری کِش می آیند که انگار بی انتهایند و زمان هم - که دستم را بسته است و به اشتباه می‌انگارم که من او را در چنگ دارم - سرِ گذشتن ندارد و بر سرِ آدم آوار میشود. گویا عقربۀ بزرگ می‌چرخد، بی آنکه دو عقربۀ دیگر تاثیری بگیرند و تکانی بخورند؛ و قدم ها برداشته و خسته میشوند، بی آنکه مسیری پیموده شود. و این ابتدای ماجراست.

دیگر چه بگویم؟ قلم خسته است. فقط اینکه بیشتر باش ای عزیز و جهانم را بیشتر به هم بریز که دوستت دارم.





*عنوان مطلب مستقیما از شعر "متن قدیم شب" در دفتر "ما هیچ، ما نگاه" سهراب سپهری برگرفته شده.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۹
عین.کاف