من هنوز/ موهبتهای مجهول شب را/ خواب میبینم*
چگونه نترسم، در دریایی که انتها ندارد؟ چگونه نترسم، در مواجیِ این آبهای وحشی. فقط چند ثانیه از چشمبازکردنم گذشته است و در همین مدت، من گردبادی هولناک را دیدهام که منشاَش خودِ خورشید بود، و گردابی را گذرانده ام که ریشه اش پیوندِ عمیقی با دلِ زمین داشت.
نمیتوانم تشخیص دهم که چه میشود، اما احتمالا اتفاق می افتد. آخر دیگر "سرابِ پایان آبها" را هم نمیبینم؛ چگونه نترسم؟ اکنون حتی سایه امید رخ نمینماید: هیچ خشکی، هیچ ساحل، هیچ جزیره و هیچ درخت دیده نمیشود. چشم تا کار میکند تکرارِ بیهودۀ آب است.
آسمان رو به تاریکی میرود، آب هم ناگزیر. دیگر شب شدهاست و حال میفهمم که آسمان آبی نیست، بلکه این آب است که آسمانی است. هیچ ابری نیست و در سیاهی سنگین شب، میتوانم ستارگانی را ببینم که سهمآفرین مناند. آری، دوری از آب سهم من است و همچنین غوطهوری در اندیشهای مغروق از ترسی آسمانی. دریا حرکت میکند و من در عمق دیدار ستاره ای کمنور ساکنم. حس میکنم که از جنس همان ستارهام، و با ساکنانش هیچ غریبگی نخواهم داشت. چشم بستم، فاصله کم شد، و دیگر زمان نگذشت. قدم به خاکی سرخ گذاشتم، ردّ پایم را میشد شنید، جاودانگیِ طرحِ خاک را که دیدم ترسم رقیق شد. سرخیِ لبهایت را که دیدم آرام شدم. دیگر راه بازگشت را نمیاندیشم و فقط پیشرَوی را خواهانم. کنار تو سخنِ خاکِ سرخ را خیلی زود می فهمم. مهم نیست چند نفر در این خاک ساکناست، آنجا که تو هستی، مطمئنترین حیات وجود دارد.
صد شکر... . در روز، حتی فکر رهایی از دریای خاکستری و آنترسِ مهلک را هم نمیکردم اما حالا- که ساعت ناکارآمد است و زمان بیمعنا- در کنار توام و به وصال ترسی سرخ رسیدهام.
اما ای ترس لطیف، همپای من می آیی و بیآنکه بدانی، هرلحظه در خود می سوزانیام و هرثانیه میسازیام.
*عنوان مطلب مستقیما از شعر "متن قدیم شب" در دفتر "ما هیچ، ما نگاه" سهراب سپهری برگرفته شده.