پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

تو شکل دیگری هستی. شکل دیگری از انسان. شکلی کامل. چقدر کورند کسانی که تو را ندیده‌اند. و چه گناهکار آن‌ها که با یک نگاهت عاشق نشدند.

صحبت از نگاه نیست اما. صدای تو روح را می‌پروازاند. بوی تو گام‌ها را بی‌اراده‌ به سمت گل می‌کشاند. نامت آسمان را رنگ می‌زند. ای ستاره سرخ! من رفته‌ام. مدت‌هاست مرا از زمینم بیرون برده‌ای. مدت‌هاست... .

لب‌ها و نگاه‌ها، دست‌ها و صحبت‌ها، چشم‌ها و غمزه‌ها، صورت و نوازش‌ها، گیسو و کشتن‌ها، من و بی‌تابی‌ها، من و مردن‌ها.

شب شد. شب است و در دوردستِ آسمانِ چشمانت، خرمن ریختۀ خرمای گیسوی تو چون خوشۀ پروین می‌درخشد. فانوس رمز تو بود اما نه! خیال تو روز و شب نمی‌شناسد. هرچند شبانه‌تر است اما همیشۀ زمان زبانه می‌کشد. تو، خود، فانوسی: فانوسی که هیچگاه خاموش نمی‌شود. تو، خود، اقیانوسی: اقیانوسی که جهانی را در دلش غرق کرده. من اما شمعم: شمعی که دلش برای دیدنِ تو اشک می‌شود. شمعی که حتی اگر باد هم خاموشش نکند، به‌زودی تمام می‌شود. اما نه! در مقابل تو هیچگونه ادعای وجودی ندارم. البته این عادی است که برگی خشک در زیرِ چکمۀ یک عابر فریاد سر دهد و بخروشد که: "این منم " .نه، من دیگر نمی‌گویم. اصلا من نیستم. شبیه باد: بادی که بی‌هیچ حرکتی بر روی نیمکتِ چوبیِ یک پارکِ آرام نشسته و دودِ سیگارِ جوانِ کنار دستش را به درون ریه‌هایش فرو می‌برد تا مزمزه‌اش کنند و آرام گیرند. 

تو شکل دیگری هستی. من شبیه همه‌ام. شبیه همه‌ام اما شکل دیگری دوستت دارم. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۷ ، ۰۰:۰۴
عین.کاف

سیاه‌تر، بزرگتر، دلگیرتر. ابری بدقواره به دیوار نیم‌ریختهٔ آسمان آویخته شده. شبیه به یک یأس آلوده که در دست آشنای نقاشْ آسوده. و آن‌وهمِ تاریک تا آنجا که چشم کار می‌کند چه‌یکدست کشیده شده. 

هیچ‌روزنی نیست که برقی آن‌را بشکافد. هیچ رعدی نیست که پوستِ این‌سکوتِ وحشی را بخراشد. هیچ آسمانی نیست که بخواهد دیده شود.

نیمه‌شب شد. ماه هرگز مرا نمی‌فریبد. نیمه‌شب است. ماهِ من دستش را بر سرِ آسمان می‌کشد. آسمان از شرم خود سرخ می‌شود. شهر، نم نم به آغاز یک سفمونی دست می‌زند.

ای شاهکار نوازش، ای قدیم‌ترین لحن، گوش من عمری است این‌نوای فنا را به انتظار نشتسه. و تو دوباره شاخۀ نیم‌مردۀ زمان را بر روی صورتِ زمین خم می‌کنی.

من باریدنی نبودم. تو تراویدی و من جان گرفتم. و بعدها من واژه شدم، باریدم، به پایان رسیدم و در غزلی تمام خود را به تو تقدیم کردم.

غزل، چارپاره، نثر یا قطعه. من به شکل های مختلفی دوستت دارم. اما غالبا به شکل یک جملهٔ بی نهاد و بی گزاره.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۱۶
عین.کاف

تنها به دنبال توام؛ در انتهاهای ناکجا. کاج، فریاد ساکت زمین، آسمان را نشانه گرفته؛ آسمان بیدادگر را. و مدتهاست که دیگر دلبستهٔ آبی آسمان نیست. آب هنوز ساکت است اما باد هیاهویی بی سر و ته به‌پا کرده است: هیاهویی به رنگِ بی‌رنگیِ خود. اینجا ناکجاست و آب هنوز آبی است. اینجا سپیداری احساس سستی می‌کند. و شقایقی را آشنایم که در هر غروب، زیر باریکه‌های گرم شفق، همواره داغ خود را می‌فراموشد و تا فلقِ فردا- چه‌قدر بچگانه - خود را می‌فریبد.

ای نشان درخشان ستاره‌ها، در نقطه‌ای خرد، در نقطهٔ صفر، جویای بینهایت‌ام.

صدای باریکی می‌شنوم. از پشت بیدها. اینجا بیدها، ایستاده، خوابیده‌اند. آب هنوز آبی است؛ و هنوز آرام. گوش‌کن... می‌شنوی؟ بادی از شرق فریادم می‌زند: همراه من بیا. می‌خواهد مرا هم زندانی کند: زندانیِ آزادی. من آزاد به سکونم. می‌شنوی؟

آه ای دریای خیال شب، دوباره می‌روی؟ می‌روی که دوباره سپیده دمید، بادبادکی از دست صاحبش رهید، و به آغوش باد رسید. آه... به دست بادِ بی سر و پا.

ماه تمام شد. ماه خوش‌رنگ من. شب‌هنگام در شهری، شمعی خاموش شد. خورشید بالای سر درختان پرسه می‌زند. اینجا آب، آبی است و من در تاریکیِ آفتاب، جویای سرچشمه‌اش هستم. اما چه بگویم؟ پروانه‌ای به پوست سپیداری پیله کرده. سپیداری سخت تر از صخره.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۳۴
عین.کاف

دلتنگم. دلتنگم و شاید این اقتضای زمان است. او نیست، و کتابش در دستم است. هیچ نسیمی نمی‌بینم. اتاق گرفته است. رایحهٔ غمی اتاق را گرفته است. کاغذ، سفید، اما قلم یار نیست. آخر اشک، مرکّب نمی‌شود. بوی نم می‌آید. پرده را کنار می‌زنم، پاییز پشت پنجره پیداست: وزشی زرد. آیا پنجره را بگشایم؟ پنجره را بگشایم تا- همانگونه که استحقاقش را دارم-  بوی پاییز بگیرم؟

هرگز نمی‌ترسم. برگریزان من، پیش از درخت‌ها آغازیده. مدت‌هاست نیمه عریانم. هیچگاه بهار را به خود ندیده‌ام. من از زمانی که چشم گشودم خزان‌زده بوده‌ام. هرچه فصل‌ها ورق می‌خورند اوضاع ثابت است. و من همواره به رنگ‌های گرم کشیده می‌شوم.

از اتاق می‌گریزم. به کجا؟ نمی‌دانم. پا بر خاک می‌گذارم و جاده را به حرکت در می‌آورم. گل‌های زرد، سریع، و درختانِ بلند، آرامند. کوه به سمتم می‌دود. من راه می‌روم که زمین می‌چرخد. زمین چون زیر فشار قدم‌های بیهودۀ من است، اینگونه می‌لرزد. از دامنه که بالا می‌روم، خورشید تیره می‌شود؛ همانگونه که همیشه. ای قله‌های قدیم، اکنون به فتح درآمدید. اکنون که بسیار دیر شده و دیگر هیچ زیورِ خورشیدی بر سینه‌تان ننشسته. 

ای همهٔ غروب‌ها، ای همیشه خزان‌ها، ای شدیدترین پرتوها، به رنگِ دردهای خود درآ، به‌ رنگ‌های گرم؛ همانگونه که همیشه!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۴۴
عین.کاف

در اتاقم مانند سنگی روی زمین افتاده‌ام؛ روبروی کتابخانه. درِ اتاق روی هم قرار دارد اما بسته نیست و باریکه های نور، با کلی منّت و از سرِ اکراه به درون می‌آیند. چشمانم صفحه‌های گرافون موجود در قفسه دوم کتابخانه را شکار می‌کنند؛ و گوش‌ها به دستْ التماس. می‌خواهم بلند شوم و قطعه پیانویی از شوپن را در گرامافون بگذارم، اما نمی‌شود. نمی‌توانم برخیزم. من دیگر برنخواهم خاست. سنگ‌ها تنها فرسوده می‌شوند.

در بالاترین قفسه- که چوب آن به طرز پرسش‌برانگیزی خمیده شده- تنها یک کتاب قرار دارد: یک کتابِ به اندازه. حال با این وضعِ خوابیدنم هیچ‌کس نمی‌تواند به آن دسترسی داشته باشد. اما دیگر برایم اهمیتی ندارد.

برای گریز از این اندیشه‌های مانعِ خواب باید جلوِ این اندک نور بخشیده‌شده را بگیرم. با کمک دستِ سنگینم در را به هم می‌کوبم. از اطرافِ در یعنی فضای بین چارچوب و خودِ در، پرتوهای نیمه‌تاریکی خود را به زور و با التماس به درون پرتاب می‌کنند. انگار در بیرون برای هیچ ذرهٔ نورِ تازه‌ای فضای خالی وجود ندارد که اینگونه برخی‌شان به درون سرریز می‌شوند. انگار اگر این اندک پرتوها به اینجا نیایند، چند وقت دیگر، فضای بیرون-همچون بادکنکی که بیش از حد باد شود- منفجر خواهد شد.

به هرحال با وجود این‌پرتوهای تاریک، فضای اکنونِ اتاق مناسب یک خواب آرام است.

چشمانم را به‌آسانی می‌گشایم. زمان نگذشته اما از خوابیدن سیر شده‌ام. شاید چندسال خواب بوده‌ام. صدای شوپن می‌آید. و من، همچون گیاهی که سر از دانه بیرون بیاورد و در چند هفته به رشد مناسبی برسد، طی چند لحظه برمی‌خیزم. مانند پر شده‌ام. حس پرواز دارم: پرواز یک کبوتر. در را باز می‌کنم. تو آنجایی: پشت میز پیانو. سقفْ قد کشیده و من پر می‌گیرم. و بعد، انگشتانم درگیر موهایت می‌شود. تو می‌نوازی و اصطکاک دستی را با صورتم احساس می‌کنم.





*عنوان مطلب مستقیما از شعر "ورق روشن وقت" در دفتر "حجم سبز" سهراب سپهری برگرفته شده.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۰۸
عین.کاف