پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

نه نه. نمی‌خواهم راجع به این سیستم بلاگدهی صحبت کنم. بحث جدی است؛ بحث واقعا بر سرِ بیان است. بر سرِ اینکه چرا انسان فکر می‌کند باید خودش را توضیح دهد. از عینی ترین مسائل تا ذهنی ترین آنها را. چنانچه می‌بینیم امروزه بخاطر شبکه های مجازی اوضاع بیان بیداد می‌کند، اما من هرچه فکر می‌کنم هیچ نتوانستم تخیل کنم که زمانی انسانی بوده که هیچوقت احتیاجی به بازگو کردن خود پیدا نکرده باشد. اما آیا هر کس باید خودش را شبیه دیگران ابراز کند؟ آیا این یکی از حقوق مربوط به همة نوع بشر است؟ و آیاهای دیگر.

خرسندم که این موضوع مدتها مشغولم کرده بود و آخر سر هم به هیچ نتیجه ای منتهی نشد. البته هیچ نتیجه ای هم که نه... یک نتیجه داشت: ننوشتن.

"انسان موجودی اجتماعی است... تفاوت انسان با حیوان همین زبان او است... " و غیره.  از این دست جملات زیاد شنیده ایم. بیراه به موضوع ما هم بنظر نمی‌رسند. البته بنظر من حیوانات و جانوران که هیچ، حتی ذرات سنگ مرمر هم پیوسته دست به بیان خود می‌زنند. اما اجازه بدهید از جملات بالا این نتیجه را بگیرم که انسان می‌تواند نیازمند تر به توضیح خود باشد. اگرچه این امر را «نیاز» دانستیم اما همین نیاز منجر به آفریده شدنِ گنجینه های قیمتیِ شعر، نقاشی، خط و انواع دیگرِ هنر شده است. هنرِ مقبول. راستی چرا هنر مقبول است؟ بنظر من چون منِ مخاطب با آن آشنایم. چون انگار شاعر از زبان من حرف می‌زند. این موضوع برای منی که ناتوان از بیان خود به شکل ایده آلم بسیار خوشایند است. اما با این‌وجود من به هنر هم نیازمند شدم. اما خیالی نیست خودش گفته بود که: "یا ایها الناس انتم الفقرا". به هر تقدیر اینها استدلال نیست و من خوش دارم بدون آنکه استدلال کنم (شاید چون نمی‌توانم) انسان را نیازمندِ بیان و هنر می‌دانم. لااقل خود را نیازمندِ این‌دو می‌دانم.

اما من چه‌چیز را بیان می‌کنم؟ سوال کامل نیست. من چه چیز را به چه کسی بیان می‌کنم؟ بهتر شد. مسلما همه‌چیز را به یک نفر نمی‌گویم. حتی اگر خداوند بگوید فلانی همزاد توست. اما بیاید فرض کنیم من کلا با یک نفر هم‌صحبتم. نخستین دفعات که قِلِقَش به دستم نیامده بیهوده حروفی را می‌چینم. هرچند برای خودم واضح است. اما آشنای او نیست. او هم چه کار کند؟ دنیای مرا که نمی‌فهمد بیچاره. خب بیایید مرور کنیم چه اتفاقی افتاد. من یک‌سری واژه به پای سنگی ریختم. درحالیکه خوشحالم که خودم را خالی کرده ام، اما هیچ بازخوردی هم از آن‌سنگ نگرفتم. سنگ هیچوقت نمی‌گوید:" درکت می‌کنم، من هم، دوره ای فلان و بهمان...". اما دفعه های بعدی زبانم را تغییر می‌دهم. نم‌نم فکر مرا می‌فهمد و بازخورد نشان می‌دهد. و منِ ابرازگر مثلا یکسال بعد تا حدی پیش رفته ام که می‌توانم پس از هرجمله حالت صورتش را حدس بزنم. خب این خوب است. اما اشکالی وجود دارد. نمی‌توانم قسم بخورم که من خودم را تمام و کمال برای مخاطبم بیان کرده ام. و شاید اگر مخاطب جدیدی بیابم برای او هم دیگر نمی‌توانم آنگونه که منم صحبت کنم. شکل مخاطب پیشین صحبت می‌کنم. من رنگِ(بخوانید غبارِ) مخاطبم را گرفته ام . چون مجبور بوده ام. این اشکال بزرگی است. اینکه چرا این اتفاق افتاد مشکل بزرگی است. واقعیت این است که مخاطب اول من انسان بوده است و من دفعات اول نتوانسته بودم خودم را به او بفهمانم. من دست به بیان "درد مشترکی" نزده بودم. درد مشترک خواه و ناخواه فهمیده می‌شود. به هر شکلی که بازگو شود. اینکه همگی شعر خیام را دوست داریم بخاطر بیان همین دغدغه هاست. بنظرم فرق من با یک هنرمند آن است که او می‌داند چه چیزی را بگوید و من آن را هنوز "کشف" نکرده ام. او یکسری چیزهایی می‌داند که من نمی‌دانم. با این تفاسیر من هنرمند را "کاشف مشترکات" می‌نامم.

پس من هرچقدر بخواهم کمتر در قید مخاطب باشم باید اصیل تر باشم. باید چیزهای بیشتری را نشانم داده باشند. نه اینکه همۀ فرمها را دستمالی کنم و آخر سر بگویم سطح مخاطبان واقعا پایین آمده. من باید اصیل باشم، مخاطب بسیار اصیل تر از من است. چون وقتی چیزی ندارد، سکوت می‌کند.

دیگر خسته شدم. برای امشب کافیست. یک دو مطلب دیگر نیز به زودی ادامه همین موضوع می‌نویسم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۳۴
عین.کاف

حسابی خرد شده‌ام. دیگر به هیچ‌کار نمی‌آیم. درست یادم نیست که کدام روز از پاییزِ پارسال بود که یاد امروزم افتاده بودم: واضح، چون جریان آب. اما آن‌روزم فراموش شده است: غریب، چون سنگی با بارانِ دیشبش. تنها صدایت را به یاد دارم. از آنوقت، اینجا همیشه دستی، ردّ حرفِ آخرش را بر سینه‌ی سطحی تجدید می‌کند که: "نه". و هربار که به تحلیل آن ردّ نامیرا ایستادم، روشنم شد که این ماده حل نشدنی است.

خواسته و ناخواسته، هر چه که باشد فاجعه‌ای به بار آمده است. فاجعه ای از جنس شکستن. امان از ریا! هیچ‌کس به من ظنین نشده است اما من بیش از همه‌کس به‌ خودم مشکوکم. همین‌که در ذهنت می‌تواند این گمان برده شود که پسر! شاید آن، انگشتِ تو بود که اولِ کار به یکی از دومینوها خورد و ثانیه‌ای نگذشته همه را تباه کرد، چقدر آزار دهنده است و تلخ. به تحقیق، اگر یقین داشتم که آن، «من» بودم که مسببِ فاجعه شد، حال و روز بهتری داشتم و لااقل تکلیف خودم را می‌دانستم.

روزگارم را بینگار! دیگر روزهاست که زیر پای خود نشسته‌ام که این، کیفر همان‌کار است. و آنچه که از خیال و اندیشه ام رخت بسته‌است توانِ انکار. چه کنم؟ 

چه کنم؟ ابری آسمان را پوشانده، درست هم‌ آن که حلزونی صدفِ خود را شکسته.

در گیراگیرِ کشمکشی به سمتی پوچ خمیدم، و به‌دنبال ماجرا، شب‌هایی شده‌است که چراغ به‌دست گرفته‌ام و، پیِ خورشید فروزان رفته‌ام.

در این مسیر تباه می‌شوم آخر یا نه، معلوم نیست. اما گمان می‌کنم روزی پیدایش کنم. هنوز هم هرآنچه محال نباشد حل شدنی است.




*من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/ تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی "حافظ"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۰۵
عین.کاف

یک سال از اولین نفس‌های این وبلاگ می‌گذرد و من -به‌شیوهٔ خود- لال تر شده‌ام. ابتدا شور نوشتن داشتم، تند می نوشتم، دوست داشتم بگویم که من هم می‌توانم بنویسم. من هم می‌توانم مثل دیگر نویسنده‌ها باشم. و هزار «من هم» دیگر‌. اما دیگر نه. نه قلم کمک می‌کند، و نه کاغذ سفید شوری برمی‌انگیزد.

زمان که گذشت فهمیدم برای آنکه یک خط بنویسی، یا باید یکسال درد کشیده باشی یا یکسال لذت برده باشی. هر واژه بایستی پشتوانه عمیقی داشته باشد؛ از درون تو. نمی‌توان واژهٔ بی‌محل خرج کرد. که آنگونه اگر شد نه اعتباری می‌ماند، نه آبرویی.

اما همه‌اش همین نیست. این‌صفحه، ماه مهرم بود. و البته هست. ماهی در دل شب بیرونم. من پیام دوست داشتنم را بلندبلند برای تک‌تک تارهای ساکتت می‌نوازم و جداجدا هر کدام را -چون بلبلی که گلی را- به پرستش می‌ایستم. من به زبان خودم دوستت دارم.

این را هم بدان، اگر دریا توفان است یا آرام، برای تو، ای دوست احتمالی، تنها بازتاب رام این دریا را -=ماه را- می‌فرستم و نگاه گاه‌به‌گاه تو بدان پیام، یگانه دلخوشی‌ام است.

در نخستین خطوط گفتم لال‌تر شده‌ام. اما نه! هرچند بسیار سخت می‌نویسم اما هنوز حرف‌هایی دارم. واژه‌هایی دارم. بنابراین، ای دوست احتمالی‌! سال دوم را  برای تو می‌نویسم. زلال‌تر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۵:۱۲
عین.کاف

بدنبال روزنه‌ای ام. هرچقدر که می‌خواهد کوچک باشد. از آفتاب آموخته‌ام که چگونه باید از ریزترین روزنه‌ها خود را به تو رساند و دستهایت را به گرمی گرفت. چگونه باید روی موهایت مکث کرد و آخرسر صورتت را بوسه باران کرد. من همهٔ اینها را از آفتاب آموخته‌ام. از کسی که هیچوقت نمی‌تواند تو را روی پاهایش بنشاند و هر روزِ خدا، صبح زود، می‌آید و روی پاهایت می‌نشیند. و تو می‌گذاری‌اش. تو می‌گذاری‌اش اما مرا نه!؟

بگذریم. غیر از گذر راهی نیست. آسمانم را ببین: نمی‌آیی هوا ابری است. و من چه سرد کنج دلم نشسته‌ام. مدتهاست نشسته‌ام... می‌شنوی؟ زیاد دور نیستی. همیشه در حوالی همین دلی. شاید نباید منتظر باشم که تو بیایی. شاید من باید به سوی تو بیایم. اما نمی‌دانم. آخر اینجا هوا ابری است. می‌دانی؟ می‌ترسم.

من هنوز بچه ام. من هنوز می‌ترسم. من همیشه گریه می‌کنم. بیا و دستم را بگیر تا کمی آرام گیرم‌. قبول دارم که آفتاب نیستم. گیرم که سایه باشم. اصلا سایه‌ام. یک‌نفس کارهایت بایستان و آرام روی پایم بنشین. یک‌نفس.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۵۰
عین.کاف

ساعت‌های ششِ باغ را که یادت هست؟ درست پشت سرمان. و دیگر ساعات را!؟ اینکه با هم می‌دویدیم تا تهی فضا را به تکاپو بیندازیم و سرازیری لاله زار را به لرز. و آن نسیم را که دستم بود... و محیط را که موهایت... موهایت... صد آه... هزار افسوس... .

می‌دانی؟ بوی اسفند شنیده‌ام. یقینا نفس کم‌ می‌آورم اما جرأت کرده‌ام قدر قدحی قلم‌زنی کنم. باری، بدمستی‌ام را دیده‌ای و می‌دانی که چه آرامم اکنون. و آن نسیم که آرام گیرد را بیندیش.

اما بنای شکوه نمی‌گذارم. شاید هنوز هم هوای مهین جهانم را از پشت شیشهٔ چشم‌های مفصّلت ندیده‌ای. اما، تنها ستارهٔ منظومه‌های من، بر مدار تو می‌گردم و باز پریشانم. مکدرم و باز نمی‌شناسی!؟

قسم به اقیانوس، به موج، به شب، که حتی اگر پاک هم بدانی‌ام چشمی به نوربخشی‌ات ندارم. اما متعجبم که چگونه‌ اِی آفتاب، خود این بی‌مهری را برمی‌تابی؟

این‌ها، ای آشنای قدیم، گله نیست. اگر هم باشد، مختارانه نیست. دستم بی‌اراده بر صفحهٔ کاغذ بالا و پایین می‌شود. نرنج از من. فقط برگرد و ببین که چگونه توبه می‌کنم از این نوشتن‌ها. این‌بار دیگر توبه‌ای مختارانه.

آه، در خاطرم هرصبح، یاد آن چندروزهٔ باغ طلوع می‌کند. دلتنگم، تازه نامش را آموخته‌بودم که رفت. بی خداحافظی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۲۸
عین.کاف