پروانهوار رهیدن
تنها به دنبال توام؛ در انتهاهای ناکجا. کاج، فریاد ساکت زمین، آسمان را نشانه گرفته؛ آسمان بیدادگر را. و مدتهاست که دیگر دلبستهٔ آبی آسمان نیست. آب هنوز ساکت است اما باد هیاهویی بی سر و ته بهپا کرده است: هیاهویی به رنگِ بیرنگیِ خود. اینجا ناکجاست و آب هنوز آبی است. اینجا سپیداری احساس سستی میکند. و شقایقی را آشنایم که در هر غروب، زیر باریکههای گرم شفق، همواره داغ خود را میفراموشد و تا فلقِ فردا- چهقدر بچگانه - خود را میفریبد.
ای نشان درخشان ستارهها، در نقطهای خرد، در نقطهٔ صفر، جویای بینهایتام.
صدای باریکی میشنوم. از پشت بیدها. اینجا بیدها، ایستاده، خوابیدهاند. آب هنوز آبی است؛ و هنوز آرام. گوشکن... میشنوی؟ بادی از شرق فریادم میزند: همراه من بیا. میخواهد مرا هم زندانی کند: زندانیِ آزادی. من آزاد به سکونم. میشنوی؟
آه ای دریای خیال شب، دوباره میروی؟ میروی که دوباره سپیده دمید، بادبادکی از دست صاحبش رهید، و به آغوش باد رسید. آه... به دست بادِ بی سر و پا.
ماه تمام شد. ماه خوشرنگ من. شبهنگام در شهری، شمعی خاموش شد. خورشید بالای سر درختان پرسه میزند. اینجا آب، آبی است و من در تاریکیِ آفتاب، جویای سرچشمهاش هستم. اما چه بگویم؟ پروانهای به پوست سپیداری پیله کرده. سپیداری سخت تر از صخره.