رازی به رنگ گرمِ تنفس
دلتنگم. دلتنگم و شاید این اقتضای زمان است. او نیست، و کتابش در دستم است. هیچ نسیمی نمیبینم. اتاق گرفته است. رایحهٔ غمی اتاق را گرفته است. کاغذ، سفید، اما قلم یار نیست. آخر اشک، مرکّب نمیشود. بوی نم میآید. پرده را کنار میزنم، پاییز پشت پنجره پیداست: وزشی زرد. آیا پنجره را بگشایم؟ پنجره را بگشایم تا- همانگونه که استحقاقش را دارم- بوی پاییز بگیرم؟
هرگز نمیترسم. برگریزان من، پیش از درختها آغازیده. مدتهاست نیمه عریانم. هیچگاه بهار را به خود ندیدهام. من از زمانی که چشم گشودم خزانزده بودهام. هرچه فصلها ورق میخورند اوضاع ثابت است. و من همواره به رنگهای گرم کشیده میشوم.
از اتاق میگریزم. به کجا؟ نمیدانم. پا بر خاک میگذارم و جاده را به حرکت در میآورم. گلهای زرد، سریع، و درختانِ بلند، آرامند. کوه به سمتم میدود. من راه میروم که زمین میچرخد. زمین چون زیر فشار قدمهای بیهودۀ من است، اینگونه میلرزد. از دامنه که بالا میروم، خورشید تیره میشود؛ همانگونه که همیشه. ای قلههای قدیم، اکنون به فتح درآمدید. اکنون که بسیار دیر شده و دیگر هیچ زیورِ خورشیدی بر سینهتان ننشسته.
ای همهٔ غروبها، ای همیشه خزانها، ای شدیدترین پرتوها، به رنگِ دردهای خود درآ، به رنگهای گرم؛ همانگونه که همیشه!