جراتِ حرف در هرم دیدار حل شد*
بیآغاز که من هیچگاه شروع را ندانسته ام. و چه تلخ است، تلخ است که همیشه در گویاترین مواقع گنگ بودم. تو بگو؛ که من در کنار تو خود را با همۀ واژگان متعهد سرزمینم گم می کنم. و در آن اتفاق سبز، ذهن به چه لکنتِ خاکستریای دچار میشود. سختترین کار برای منِ الکن، بیان حروف نخستین است. تو شروع کن. مهم نیست چه باشد؛ مهم جریان یافتن خون کلام در شریانهای حضور است. تو بیاغاز تا با هم ادامه دهیم.
تقصیر من نیست تو را که می بینم، زبانم بند می آید. نمیدانم چرا، شاید این اقتضای دیدار است. حضورت جهانم را طوری تغییر میدهد که دیگر شباهتی به قبل ندارد، آنقدر که حتی احتمالِ حلِ ساده ترین جدولهای سودوکو دقیقا صفر میشود. راستی! چه سرّی است که قدم های تو مسیرها را کوتاه میکند و مقصد را نزدیک. و در کنار تو ساعتها چرا اینقدر تند کار میکنند. در صورتیکه بی تو کوتاهترین خیابانها طوری کِش می آیند که انگار بی انتهایند و زمان هم - که دستم را بسته است و به اشتباه میانگارم که من او را در چنگ دارم - سرِ گذشتن ندارد و بر سرِ آدم آوار میشود. گویا عقربۀ بزرگ میچرخد، بی آنکه دو عقربۀ دیگر تاثیری بگیرند و تکانی بخورند؛ و قدم ها برداشته و خسته میشوند، بی آنکه مسیری پیموده شود. و این ابتدای ماجراست.
دیگر چه بگویم؟ قلم خسته است. فقط اینکه بیشتر باش ای عزیز و جهانم را بیشتر به هم بریز که دوستت دارم.