قلم سنگینی میکند. کاغذ تاب نمیآورد. نکند دوباره میخواهم از تو بنویسم که اینگونه به نفس نفس زدن افتادهام. شاید... . این روالِ همیشگیِ کار است. آخر از هرچه که قلم بگوید پا به فرار میگذارم و در اتاقِ بارانیام درکنار عکس تو آرام میگیرم. و نوشتن را در کنار تو آغاز میکنم. تو پیوسته در جریانی، و من - با اینهمه نفس تنگی- پا به پای تو میدوَم و تعریفِ درستِ سکون را به جهانیان ارائه میدهم.
میخواهم برای تو بنویسم؛ همانگونه که دریا برای ماه... همانگونه که ابر برای درخت ... همانگونه که خورشید برای شهر... همانگونه که رنگ برای خیال... . ای سراپا نگاه، خودت را در چشمهایم جستجو کن.
واژهواژهٔ شعرهایم را به تو مدیونم. تو مخلوق کلماتم نیستی، خالق آنهایی.
راستی اگر نمیدیدمت هیچوقت واژهٔ "خوب" در من نزول نمیکرد. یا هیچوقت برایم "زیبا" معنا نمییافت. هیچوقت هیچ رنگِ سرخی در هیچ چشمی طلوع نمیکرد. یا حتی اگر نمیدیدنمان هیچوقت حریر خاکستریِ راز از روی قاب آتشین "عشق" کشیده نمیشد. و هیچوقت هیچ شعری دیوانهام نمیکرد. اگر نمیدیدمت - بقول سهراب- اینهمه "دچار" نبودم. اگر نمیدیدمت... اگر نمیدیدمت جهان چه هیچ بود. و آنوقت من چه آزادیِ تاسّفباری داشتم.
ای به تنهایی لالهزار، ای من درون تو گم، خورشید برای تو میتابد و با هر سلامِ او، جویبار مضطرب چه سخت، از روی خود آیینهای زلال میپردازد تا شاید بتواند لحظهای سیمای گلگونت را در کنار خود نگاه کند. من اما آیینه نیستم. اصلا در مقابل تو هیچ نیستم. من جزیی از توام! بیآنکه نیازش داشته باشی.
یادت هست؟ آنوقت که از کنار درخت میگذشتی، واژه شدم و بر سبزهزارِ سپیدِ کاغذ قطرهقطره باریدم. تو میخواندی و من تمام میشدم.