ناآشنایی
ساعتهای ششِ باغ را که یادت هست؟ درست پشت سرمان. و دیگر ساعات را!؟ اینکه با هم میدویدیم تا تهی فضا را به تکاپو بیندازیم و سرازیری لاله زار را به لرز. و آن نسیم را که دستم بود... و محیط را که موهایت... موهایت... صد آه... هزار افسوس... .
میدانی؟ بوی اسفند شنیدهام. یقینا نفس کم میآورم اما جرأت کردهام قدر قدحی قلمزنی کنم. باری، بدمستیام را دیدهای و میدانی که چه آرامم اکنون. و آن نسیم که آرام گیرد را بیندیش.
اما بنای شکوه نمیگذارم. شاید هنوز هم هوای مهین جهانم را از پشت شیشهٔ چشمهای مفصّلت ندیدهای. اما، تنها ستارهٔ منظومههای من، بر مدار تو میگردم و باز پریشانم. مکدرم و باز نمیشناسی!؟
قسم به اقیانوس، به موج، به شب، که حتی اگر پاک هم بدانیام چشمی به نوربخشیات ندارم. اما متعجبم که چگونه اِی آفتاب، خود این بیمهری را برمیتابی؟
اینها، ای آشنای قدیم، گله نیست. اگر هم باشد، مختارانه نیست. دستم بیاراده بر صفحهٔ کاغذ بالا و پایین میشود. نرنج از من. فقط برگرد و ببین که چگونه توبه میکنم از این نوشتنها. اینبار دیگر توبهای مختارانه.
آه، در خاطرم هرصبح، یاد آن چندروزهٔ باغ طلوع میکند. دلتنگم، تازه نامش را آموختهبودم که رفت. بی خداحافظی.