هنگامِ من
صدای آشنایی میوزد و مرا روی زمین مینشانَد. و شگفت آنکه من به راحتی تن در میدهم: منِ "حرف گوش نکن". گویی بیش از حد از خود بیخود شده بودم. چشم که باز کردم خود را درون خاک یافتم. یا بهتر بگویم: جزیی از خاک.
کم کم از خاک خسته میشوم، سر بیرون میکنم و برای دستۀ پرستو ها دست تکان میدهم. به تهِ سیگار کنار دستم لبخند میزنم و میگویم: "چه هوای تمیزی". میفهمم که تشنهام. خیلی تشنهام: "آهای!کسی هست کمی گفتگو کنیم؟" اما هرچه مینگرم هیچ صدای تازه ای نمیشنوم.
روزها سخت کار میکنم و خورشید جمع می کنم. شبها ستاره میشمارم و افسانه می سرایم. سردم که میشود آغوشِ بازم را بر صدای خواستنیاش تنگ میکنم. و همیشه چشمم -خواه و ناخواه- به آسمان است. موهبتی است که هیچگاه بالای سرم تهی و تاریکی نبوده است.
من به آسمان چنگ میزنم اما هرروز، کِرمی در کارِ خون کردنِ دلِ من است. اما...اما بگذار مرا بجَوَد. چاره چیست؟