پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

هنگامِ من

يكشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۵۷ ق.ظ

صدای آشنایی می‌وزد و مرا روی زمین می‌نشانَد. و شگفت آنکه من به راحتی تن در می‌دهم: منِ "حرف گوش نکن".  گویی بیش از حد از خود بیخود شده بودم. چشم که باز کردم خود را درون خاک یافتم. یا بهتر بگویم: جزیی از خاک.

کم کم از خاک خسته می‌شوم، سر بیرون می‌کنم و برای دستۀ پرستو ها دست تکان می‌دهم. به تهِ سیگار کنار دستم لبخند می‌زنم و می‌گویم: "چه هوای تمیزی". می‌فهمم‌ که تشنه‌ام. خیلی تشنه‌ام: "آهای!کسی هست کمی گفتگو کنیم؟" اما هرچه می‌نگرم هیچ صدای تازه ای نمی‌شنوم.

روزها سخت کار می‌کنم و خورشید جمع می کنم. شبها ستاره می‌شمارم و افسانه می سرایم. سردم که می‌شود آغوشِ بازم را بر صدای خواستنی‌اش تنگ می‌کنم. و همیشه چشمم -خواه و ناخواه- به آسمان است. موهبتی است که هیچگاه بالای سرم تهی و تاریکی نبوده است. 

من به آسمان چنگ می‌زنم اما هرروز، کِرمی در کارِ خون کردنِ دلِ من است. اما...اما بگذار مرا بجَوَد. چاره چیست؟

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۱۹
عین.کاف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی