و تو، ای رویای محقَّق!
دیشب دوباره دنیایم را دیدم: طبق عادتش زیباتر شده بود. رایحهای نرم شد، و چون خورشید به باغِ زمختی از واژگانِ نپرداختهام تراوید. صداش چقدر دلنشین، سخن چه نامتناهی، هوا چقدر مناسب. و دل چقدر پر بود، چقدر تهی بود: از عشق، از فکر. آنوقت شهر-با اینهمه فریاد، با اینهمه جیغ- چو کودک آرامی مینمود که در آغوش پدر خفته باشد: بی هیچ جلب توجهی. بر روی چمن نشستیم که به آسمان نزدیکتر باشیم. سخن، خود، نسیم بود؛ سخن، خود، پرواز بود: نسیمی که نمیخواستیم فروبنشینند؛ پروازی که ابدا نمیخواستیم تمام شود. گاه نوازشِ دستهایم جان چندین نفر را میگرفت. گاه نفسش هزاران مسیح را زنده میکرد. و من که از بهار به شگفت میآمدم چگونه از او به حیرت نیفتم؟
آنزمان که در تاریکیِ مسحورکنندهٔ چهارسالِ زندگیمان بیباکانه قدم میزدیم سخن از آب بود. در هراسناکی شبانهاش سخن از دوام بود، از ماندگاری. و چه بهموقع. راستی، عجب از نگاه: زمانی که از ستاره میگفت درون چاه چشمهایش چندین صورتفلکیِ شگفت زاده میشد. و یا زمانیکه از گلهایش میگفت، منحنی لبانش چقدر لطیفتر میشد.
سوگند به چشم که آنجا هیچ کوهی نبود... هیچ کوهی نبود و نیست؛ اما پژواک صدایش هنوز شنیده میشود... هنوز شنیده میشود این لطفِ نامیرا.
رنگپاشیدن بر طرح زندگی هنرِ اوست. و در این عرصه نیز چون عطر پراکندنش در فضا حاذق است.
همه چیز در منتهای زیبایی و شکوه بود. همه چیز دلپذیر. بهجز زمان که تنها مشکلمان بود. مثل همیشهٔ ایندیدارها، از نور هم پیشی میگرفت. خواستم عقربههایش را منجمد کنم. سرد شدم، یخ زدم، به لرز افتادم. شاید کمی از سرعتش کاسته شد. شاید هم نه.
بعد، من حتی صدای لرزش استخوانهایم را هم میشنیدم. میلرزیدم. سردم بود؛ طوریکه انگار هیچ آتشی نمیتواند مرا از این لرزِ بچهگانه برهاند. ولی هیچ مهم نبود. هیچوقت بههم نریختم اما ناگهان لحظهٔ وداع شد، ناگهان در آغوشت کشیدم و شعلهای حیاتبخش-چنانکه بر ابراهیم- احاطهام کرد. ای همیشه گرم، همیشه سرخ، در دستهای تو چه یخهای سیاهی که آب شد. من زندهام به آتش آغوشت؛ آتشی که هرگز نمیمیرد؛ اما اشکال اینجاست که لحظه به لحظه بر عطش گرم شدنم افزوده میشود و قلبِ به تپش افتاده پیوسته میپرسد:" بارِ دیگر کِی؟"
ای سرود شبانه، ای پرتو رنگ، دیگر کِی میخوانی، دیگر کِی میتابی؟ ای سرخگل، ای رایحهٔ احیاگر، باید به زیباترینیِ تو اقرار کرد، و همچنین به کوچکیِ خود. من چنان نیازمندِ تو ام که بهقول سهراب:" مرا راهی از تو بِدَر نیست/ زمین باران را صدا میزند، من تو را"