پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

بدنبال روزنه‌ای ام. هرچقدر که می‌خواهد کوچک باشد. از آفتاب آموخته‌ام که چگونه باید از ریزترین روزنه‌ها خود را به تو رساند و دستهایت را به گرمی گرفت. چگونه باید روی موهایت مکث کرد و آخرسر صورتت را بوسه باران کرد. من همهٔ اینها را از آفتاب آموخته‌ام. از کسی که هیچوقت نمی‌تواند تو را روی پاهایش بنشاند و هر روزِ خدا، صبح زود، می‌آید و روی پاهایت می‌نشیند. و تو می‌گذاری‌اش. تو می‌گذاری‌اش اما مرا نه!؟

بگذریم. غیر از گذر راهی نیست. آسمانم را ببین: نمی‌آیی هوا ابری است. و من چه سرد کنج دلم نشسته‌ام. مدتهاست نشسته‌ام... می‌شنوی؟ زیاد دور نیستی. همیشه در حوالی همین دلی. شاید نباید منتظر باشم که تو بیایی. شاید من باید به سوی تو بیایم. اما نمی‌دانم. آخر اینجا هوا ابری است. می‌دانی؟ می‌ترسم.

من هنوز بچه ام. من هنوز می‌ترسم. من همیشه گریه می‌کنم. بیا و دستم را بگیر تا کمی آرام گیرم‌. قبول دارم که آفتاب نیستم. گیرم که سایه باشم. اصلا سایه‌ام. یک‌نفس کارهایت بایستان و آرام روی پایم بنشین. یک‌نفس.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۵۰
عین.کاف