این «نه در مسجد دهندم ره که رند است/ نه در میخانه کاین خمار خام است» حکایت من است. از همان اول حکایت من بوده است. گویا تا آخرش هم همین است. در هیچ دستهای نمیگنجم. همه چیزم عاریتی و تقلیدی است بعد یکهو خیال میکنم که خودٍ خویشم کمرنگ شده و دیگر باید برای خودم باشم. همین باعث میشود که هیچ جایگاهی نداشته باشم. نه در خانواده، نه بین همکاران و نه میان دوستان. باید با این موضوع کنار بیایم که علاوه بر قهر زمانه، سماجت درونیام نیز سهمی در این وضع بهبودنیافتنیام دارد.
من بینهایت عادی و دمدستیام و انگار این هیچجوره درستبشو نیست.