پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

پرسه

در پس‌کوچه‌های خیال

صدای آشنایی می‌وزد و مرا روی زمین می‌نشانَد. و شگفت آنکه من به راحتی تن در می‌دهم: منِ "حرف گوش نکن".  گویی بیش از حد از خود بیخود شده بودم. چشم که باز کردم خود را درون خاک یافتم. یا بهتر بگویم: جزیی از خاک.

کم کم از خاک خسته می‌شوم، سر بیرون می‌کنم و برای دستۀ پرستو ها دست تکان می‌دهم. به تهِ سیگار کنار دستم لبخند می‌زنم و می‌گویم: "چه هوای تمیزی". می‌فهمم‌ که تشنه‌ام. خیلی تشنه‌ام: "آهای!کسی هست کمی گفتگو کنیم؟" اما هرچه می‌نگرم هیچ صدای تازه ای نمی‌شنوم.

روزها سخت کار می‌کنم و خورشید جمع می کنم. شبها ستاره می‌شمارم و افسانه می سرایم. سردم که می‌شود آغوشِ بازم را بر صدای خواستنی‌اش تنگ می‌کنم. و همیشه چشمم -خواه و ناخواه- به آسمان است. موهبتی است که هیچگاه بالای سرم تهی و تاریکی نبوده است. 

من به آسمان چنگ می‌زنم اما هرروز، کِرمی در کارِ خون کردنِ دلِ من است. اما...اما بگذار مرا بجَوَد. چاره چیست؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۷
عین.کاف

نیمروز که مسیری نیم‌ساعته را پیاده می‌پیمودم نیمی از حرفهایم را با خود مرور می‌کردم. و به خیال خودم همه را در گوشه ای ذهنم گذاشتم برای شب که بنویسم‌شان. اما انگار انفجار بیروت تک تک کلمات را با خاک یکسان کرد. حتی نمی‌دانم دربارۀ چه بود و چقدر گنگ بود. اما می‌دانم مهم بود: مثل بندرگاه های بیروت.

تصمیم گرفتم که این اتفاقِ رایج را "پدیدۀ بیروت" بنامم. برای خودم که لااقل بی معنا نیست... . شما می‌توانید هرچه که می‌خواهید صدایش کنید. وانگهی نام من هم ایراداتی دارد و با طرح پرسش‌هایی به زیر و رو کردن این پدیده می‌پردازم:

  • آیا هیچ فکری کاملا پاک می‌شود؟
  • آیا در اندیشناکی یا اندیشمندی های بعدی، ردی از آن فکرِ به ظاهر "گم شده" دیده نمی‌شود؟
  • آیا اگر ایدۀ خلاقانه ای بود هرگز از یاد می‌رفت؟
  • آیا اگرمشغله ای جدی بود، هرگز فراموش می‌شد؟

پاسخی که من به اینها می‌دهم "نمی‌دانم" است. اما چیزی که می‌دانم این است که "پدیدۀ بیروت" بیشتر در مورد اندیشه‌های زیبا و دل‌پسند ما اتفاق می‌افتد. نمی‌توانیم به راحتی از شرّ دل‌شوره ها و دل‌مشغولی ها خلاص شویم. مگر تا به حال شنیده اید که یک انفجار ویرانه ای را آباد کند؟ شنیده اید؟

 

 

 

پ.ن.: امروز 14 مرداد 1399 انفجار شدیدی در بیروت اتفاق افتاد که خسارت بزرگی به ساختمانها و بندرها وارد ساخت. نکتۀ غم انگیز قضیه به تماشای انفجار نشستنِ خودِ بیروتی هاست. یعنی چون انفجار با ترکیدن مواد آتش بازی آغازید، برای چند دقیقه مردم از این آتش بازی لذت می‌بردند و خود از آن فیلم می‌گرفتند. تا اینکه در نهایت شهر منفجر شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۷
عین.کاف

همیشه شعر که می‌خوانم، بعضی اندیشه ها در نظرم گنگ، هذیان‌وار و اشتباه اند؛ اما بعد از مدتی چنان برای خودم واضح می‌شود که انگار آن -دقیقا- حرف خودم است. یکی از آن تجربه ها راجع به این بیت حافظ است:

«سلامی چو بوی خوش آشنایی/ بدان مردمِ دیده بر روشنایی»

سلام، همیشه رو در روی مخاطب است اما اینجا و در مصراع دوم، مخاطب را غایب و دور می‌داند. این عجیب نیست؟
راستش نه، عجیب نیست. اینکه بخواهی به کسی سلام کنی و جرأتش را، امکانش را، رویش را، یا توانش را نداشته باشی چیز عجیبی نیست. این موضوع را هم کم ندیده ایم:

پدری که صبح تا شب دنبال کار می‌گشت و آخرِ سر هم نتوانست کاری بیابد، دوست دارد که به زن و فرزندانش سلام کند و آنها را ببیند و ببوسد، اما شرمندگی‌اش مانع رفتن به خانه و دیدارش می‌شود. و دل  به سلامی خاموش، از پیاده‌رو های تکراری شهر، خوش می‌کند.

عاشقی که جا به جا دلبرش را می‌بیند و می‌پاید؛ اما همۀ دنیا بسیج می‌شود تا به او اثبات کند که اکنون دیگر سلامی در دل کافیست و باقی هرز است، هرچند برایش دشوار است اما تن به این سکوت می‌دهد و همیشه رعایتش می‌کند.

پسر هفت-هشت ساله ای که برای اولین بار با دوستش قهر کرده و موقع خواب، فکرِ او را در سر دارد و چون نمی‌تواند این موقع شب خودش را به او برساند، همانگونه که در رخت‌خواب چشم‌هایش را به هم می‌فشرد، در خیال‌بازی‌اش به دوستش سلام می‌کند و با هم آشتی می‌کنند تا بلکه بتواند بخوابد.

پیرزنی که مدتهاست فرزندانش به سراغش نیامده اند، و او هم شاید از سر جنون و عشق، در خانۀ سوت و کورش بلند بلند به فرزندان نیامده‌اش سلام می‌کند و دورشان می‌گردد؛ او هم به همین رنج مبتلاست.

 

راستی چقدر سلام می‌کنیم... چقدر بی فایده سلام می‌کنیم... .

 

*عنوان مطلب مستقیما از شعر «ای شور، ای قدیم» از دفتر «ما هیچ، ما نگاه» سهراب سپهری گرفته شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۱۸
عین.کاف

یک هفته بعد، یا شاید اصلا سه-چهار روز دیگر، یا شاید همین الان و پس از سفری نا‌گاه، پیاده، تنها، سر‌ِپا یا بی‌حال،  بالاخره به روستای بچگی‌هایم خواهم رفت. 
خروس‌خوان می‌رسم، و دستی می‌آید و خستگی‌ام را می‌چیند. خانه‌ام را انگشت‌ِ قلمش نشانم می‌دهد.
آنجا، من، ساعتها پای دردِ دلِ درختانِ باغچه‌ام می‌نشینم و سبزی های تازه برای شام می‌چینم. بدون ساقه‌یی تره یا شاهی. 
بعد، هر موقع که دوست داشتم می‌روم و به مزرعه سر می‌زنم. و خودم - دست‌تنها- تمام‌ِ بارِ ماشین‌آلات و گاوها را به دوش می‌کشم. و انگار دلم می‌خواهد درازیِ روزهای تابستان را زیر سایهٔ آفتاب بدوَم. بدون آنکه پس از نیم‌ساعت خورشید خوردن، خون‌دماغ کنم و بر همه‌جا ردّی سیاه‌رنگ بگذارم.
آه که چه روزگاری بشود... هیچ مهم نیست که اکنون مزرعه‌ای ندارم. و اینکه خانه و باغچه ای هم ندارم اهمیتی ندارد. حتی اینکه اصلا روستایی را تا بحال ندیده ام هم.
اما... اما... روستاهایی وجود دارند.یا  لا اقل یک روستا پیدا می‌شود،  من مطمئنم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۱
عین.کاف

تذکر یک: این پست دنباله‌نوشتی برای مطلب قبل می‌باشد.

تذکر دو: خواندن این دو مطلب به هیچ وجه توصیه نمی‌شود.

اجازه بدهید این را همین ابتدا بگویم که من چند ماهی در اینجا ننوشتم. چرا؟ چون نمی‌توانستم. به همین سادگی. برای منی که هنرمند نیستم و نیاز اندکی به نوشتن دارم، دست کشیدن از این طرز بیانِ خود، و پی کار و بار خود رفتن بسیار ساده است. اما نه. شاید هم نه. ممکن است به یک جایگزین رسیده بودم که حتی از این سبکِ بیان به آن محتاج تر بودم. می‌دانید؟ شاید تولد دردی نو باعث از یاد رفتن دردهای ساده پیشین شود. اما چه چیزی متولد شد و جایگزینی شد برای "اینجا نوشتن"؟

سرم را که می‌چرخانم می‌بینم که "جایگزین" شاید فقط مفهوم "موقعیتی مناسب برای بیان" ندهد. من اینجا ننوشتم چون نمی‌توانستم اینگونه بنویسم. می‌دانید؟ داخل پرانتز بگویم: همه مطالب من در اینجا نوعی دستخط خاصی دارند که ممکن است بخاطر همین دستخطّ گنگ، روزی همه‌شان را آتش بزنم. شاید تاریخ‌شان برای خودم تمام شود. بله. بیان به شکلی متفاوت. این مدل نوشتن دیگر ارضایم نمی‌کرد. پس رفتم. رفتم و در کنجی از سررسید هایم دو سه خط نوشتم. خیلی کمتر از دو سه خط. درست است. شاید واقعا اینگونه بود.

برویم سراغ شکل نوشتن. می‌دانم که سبک(مکتب) به معنای "طرز بیان" نیست و بیشتر با "طرز تفکر" مرتبط است. اما خواه و ناخواه بر شیوۀ تشریح تاثیری قابل تامل می‌گذارد. در خاطر من معنا و علل وعوارضِ اینکه وقتی هنرمندی به سمت سبک(مکتب) خاصی می‌رود و خود را "فُلانیست" می‌نامد اهمیت ندارد. اما آیا انسانِ آزادِ بی‌نهایت‌طلب خودش را محدود به نگاهی خاص می کند که همه چیز از آن فیلتر عبور کند؟ آیا این شدنی است؟ مسلما خیر. مکتب‌گروی حبس اید نیست، انتخاب تفرجگاه است. مگر ندیده ایم که بخشی از عمرِ هنرمندی در حالیکه دیگر عضو "فُلانیزم" نبود و به "بَهمانیزم" گرویده بود گذرانده شد.

وقتی کسی از سبک خاصی پیروی می‌کند به این معنا نیست که این، تنها راه موجود است بلکه شاید این سبک را تنها راه مناسب برای خود می‌بیند. تنها راهی که برایش آشناست. مطابق درونیات خودش است. و هرموقع که نظرش عوض شود دست سوی سبکی دیگر می‌برد. چیزی که برای ما هم اتفاق می‌افتد. "تک مخاطبِ موجود" در رابطه با بیانِ ما احتمالا معادل طرز بیانِ هنرمندان است. هر موقع که احساس کردیم دیگر او مناسب برای درونم نیست، یا بر عکس درونم مناسب او نیست، کنارش می‌زنیم(اگر بقدر کافی بزرگ شده باشیم و بی‌رحم) و به سمتی بهتر خم می‌شویم.

شکل های بیان ما شمارا نیست. احتمالا.

نمی‌دانم دقیقا باید چه اتفاقهایی درون کاسۀ شکستۀ سرِ آدم بیفتد که کسی شروع به کاویدن آن کند. چون نهایتا به هیچ جا نمی‌رسد. دیگر در این باره نمی‌نویسم. ای کاش نمی‌خواندید.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۱۴
عین.کاف