خواب پریشان، در دو روز بعد از مرگ
حسابی خرد شدهام. دیگر به هیچکار نمیآیم. درست یادم نیست که کدام روز از پاییزِ پارسال بود که یاد امروزم افتاده بودم: واضح، چون جریان آب. اما آنروزم فراموش شده است: غریب، چون سنگی با بارانِ دیشبش. تنها صدایت را به یاد دارم. از آنوقت، اینجا همیشه دستی، ردّ حرفِ آخرش را بر سینهی سطحی تجدید میکند که: "نه". و هربار که به تحلیل آن ردّ نامیرا ایستادم، روشنم شد که این ماده حل نشدنی است.
خواسته و ناخواسته، هر چه که باشد فاجعهای به بار آمده است. فاجعه ای از جنس شکستن. امان از ریا! هیچکس به من ظنین نشده است اما من بیش از همهکس به خودم مشکوکم. همینکه در ذهنت میتواند این گمان برده شود که پسر! شاید آن، انگشتِ تو بود که اولِ کار به یکی از دومینوها خورد و ثانیهای نگذشته همه را تباه کرد، چقدر آزار دهنده است و تلخ. به تحقیق، اگر یقین داشتم که آن، «من» بودم که مسببِ فاجعه شد، حال و روز بهتری داشتم و لااقل تکلیف خودم را میدانستم.
روزگارم را بینگار! دیگر روزهاست که زیر پای خود نشستهام که این، کیفر همانکار است. و آنچه که از خیال و اندیشه ام رخت بستهاست توانِ انکار. چه کنم؟
چه کنم؟ ابری آسمان را پوشانده، درست هم آن که حلزونی صدفِ خود را شکسته.
در گیراگیرِ کشمکشی به سمتی پوچ خمیدم، و بهدنبال ماجرا، شبهایی شدهاست که چراغ بهدست گرفتهام و، پیِ خورشید فروزان رفتهام.
در این مسیر تباه میشوم آخر یا نه، معلوم نیست. اما گمان میکنم روزی پیدایش کنم. هنوز هم هرآنچه محال نباشد حل شدنی است.
*من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/ تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی "حافظ"